نوستالژی
یه زمانی عاشق مدادها بودم، مدادهای سیاه با طرحهای جورواجور. ناخودآگاه چشمم دوخته میشد به مدادهای سیاه تو دست همکلاسی ها یا هرکس دیگه. یه وقت دیدم مدادها منو بردند تا دنیای جامدادیها. جامدادی هایی پر از مداد سیاه و بویی مست کننده. جامدادی برام شد مثل یه جعبه جواهرات،یه قالیچه سلیمان که منو با خودش میبرد به دنیایی قشنگتر از اینجا.حالا که دیگه اینقدری شدم و چشمم دنبال ناموس مردم(بخونید جامدادی) نیست،ولی جامدادی برام یادآور همه روزهای خوب و بد مدرسه و مشق و امتحان و پاییزه.وقتی پسرم بره کلاس اول، شاید منهم بتونم برگردم به اون روزهای شیرین کودکی و مدرسه. امروز از اون روزها فقط خاطره ای مونده، اما این خاطره ها اینقدر شیرین هستند که من اسم وبلاگمو بذارم جامدادی. راستی یه کلکسیون بزرگ دارم از مدادهای سیاه که حس غریب مشق نوشتن رو یادآور می شه. گذاشتمش برای پسرم؛ فکر می کنید بعدها احساسش نسبت به این مدادها چی باشه؟