جامدادی

25 January 2008

من و لگو

ایندفعه غیبتم دلیل موجه داره و اون اینه که تمام اینمدت سرم گرم همون کاری بود که نوشتم برای فرار از بیهودگی پیدا کردم و البته قضیه اش مفصله
جونم براتون بگه، می دونم و می دونید که بزرگترین آرزوی شوهرک بنده داشتن یه همسر شاغل بود که تقریبا یکماهیه به لطف خدا حاصل شده. قضیه وقتی جدی شد که بنده از اصرارها و نصیحتها و بحثها و جدل های شوهرک، رسما خسته شدم و راه نجات رو در این دیدم که کاری برای خودم دست و پا کنم و برم بیرون از خونه و خلاص. تحمل آه کشیدن شوهرک رو وقتی یه زن غیر خونه دار می دید رو دیگه نداشتم. از اونجایی که تنفر بنده از کار دولتی قابل قیاس با تنفر مار از پونه است و از طرفی به خودم و شوهرک طی این سالیان ثابت شده که اهل درس خوندن و ادامه تحصیل هم نیستم، راهی نموند جز رفتن سراغ کار آزاد. به خیلی چیزا فکر کردیم و با خیلی ها مشورت کردیم و نتیجه این شد که فعلا مناسبترین گزینه گرفتن یه نمایندگیه و افتتاح یه فروشگاه. قرعه ی کار به نام نمایندگی شرکت گلوبال برند تویز افتاد که بیشتر به نام لگو مشهوره. با مدیر فروش قرار گذاشتم و بار سفر به تهران رو بستم. چند روزی تهران بودم و از شرایط و قوانین گفتیم و اولین درخواست خریدم رو تحویل دادم و برگشتم و توی شهر خودمون، اونقدری که سرمایه مون اجازه می داد توی یکی از مراکز خرید، مغازه ای اجاره کردم و افتادم دنبال هزار کار جورواجور و دیگه فرصت سر خاروندن هم پیدا نشد تا حالا. وضعیت مغازه جوری نبود که بشه ازش استفاده کرد؛ بنابراین سپردمش به آقای دکوراتور و بعد از دوهفته، یه مغازه ی با نمک و دوست داشتنی تحویل گرفتم. الان یکماهه که مغازه رو افتتاح کردم و از خوش شانسی تونستم یه فروشنده ی خوشگل و با حوصله هم برای تحویل گرفتن مشتری های خوب و سر و کله زدن با مشتری های مردم آزار، پیدا کنم. اما از شرکت گلوبال برند تویز بگم که پنج برند دیگه رو در کنار لگو از اروپا وارد می کنه ، مثل رونزبرگر که پازلهاش معروفن یا اسباب بازی های هازبرو و وی تک و سوپر مگ و وسایل نقاشی کرایولا. فکر می کنم این شرکت برای تهرانی ها شناخته شده باشه چون نزدیک به چهل شعبه توی تهران داره؛ همچنین برای اهالی شهرهای بزرگ مثل شیراز و اصفهان. تکلیف بنده با اون دسته از مشتری هایی که لگو و دوستان رو می شناختن، از روز اول معلوم بود اما معرفی کردن این برندها به آدمایی که با اجناس درجه ی چند چینی خو گرفتن زمان زیادی می بره. خیلی پرحرفی کردم، اما فکر می کنم از این به بعد، فرصت پست گذاشتن که پیش بیاد، بیشتر از مغازه ام بگم و خاطرات تلخ و شیرینش و مشتری های جورواجورم. از شمایی که پستهام رو می خونید و راهنماییم می کنید، یه دنیا ممنونم

27 November 2007

فرار از بیهودگی

بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید

برای فرار از بیهودگی ، راههایی پیدا کردم. برام دعا کنید

21 November 2007

هنر آشپزی


تبدیل شدن به یه خانم خانه دار، هر بدی داشته باشه، یه خوبی که داره اینه که برای جلوگیری از سر رفتن حوصله، سعی می کنی همون کارای روزمره رو از یکنواختی در بیاری که البته سبب کسب تجربه های زیادی هم می شه. بنده الان یه سال و نیمی هست که ماهنامه ی وزین هنر آشپزی رو می خرم و با دقت !!! مطالعه می کنم. هرچقدر هم که برای خریدن ماهنامه ای مثل زنان باید دردسر بکشم چون فقط چهار پنج تا دونه می آد توی این شهر، برای این یکی همچین مشکلی نیست چون به تعداد فراوان در هر کدوم از باجه های روزنامه فروشی یافت می شه. هنرآشپزی رو دوست دارم چون برخلاف بعضی مجله های دیگر آشپزی، مربی های این ماهنامه، وسواس زیادی در انتخاب غذاها و شیرینی ها به خرج می دن، علاوه بر رنگ و لعابی که باعث مشتری پسندی می شه. جالب اینجاست که توی این مدت، دستم اومده که غذای کدوم مربی رو درست کنم مطمئنن خوب از آب در می آد و کدوم ها به زحمتش نمی ارزه. شخصا کیکهای پگاه میر گلستانی رو خیلی دوست دارم و غذاهای مژگان اخلاقی که بیشتر هم غداهای کشور سوریه رو آموزش می ده. همین چند روز پیش که با بیتا اینا رفته بودیم کنار دریا، یکی از کیک های خانم میر گلستانی رو پختم و یکی از غذاها و در واقع پیش غذاهای مجله رو که سوسن جهرانی دستورش رو داده بود. هر دو مورد پسند بر و بچه ها قرار گرفت. عکسی که می بینید مربوط به همون پیش غذاست به اسم کیک مرغ و گردو
در اینجا لازمه از شوهرک مهربانم، سپاسگزاری کنم که در کمال صبوری و آقایی و بدون هیچ غرغری، از این غذاهای بار اولی من می خوره و تازه راهنمایی هم می کنه و نظر هم می ده

17 November 2007

بازی کتابها

هر چی از آدمهای دمدمی مزاج بدم می آد و از اونایی که یه روز حالشون خوبه و دو روز نیست، متنفرم؛ حالا خودم شدم یکی از همونا!!!. شوهرک می گه واقعا که شرم آوره. اینهمه تنبلی در نذاشتن یه پست، خجالت داره. نمی خوای یه فکری به حال این وبلاگت بکنی؟ تو چه ات شده آخه؟ و من هیچی ام نشده جز اینکه دست نوشتنم و حس پست گذاشتنم در محاق فرو رفته!!!. چراش رو نپرسید که خودمم نمی دونم. نه، افسرده نیستم؛ گرچه خیلی وقته حس خوب مثبت بودن رو هم ندارم. رسما تبدیل شدم به یه کلفت تمام وقت تپل!!!؟
از این عذر تراشی ها که بگذریم، خیلی خوشم شد وقتی اومدم و دیدم کامنتدونی ام پُره از کامنتهای محبت آمیز و احوالپرسی های دوستانه. یه جور حس غرور بهم دست داد. چقدر شیرینه که توی این وانفسای غریبی، کسانی از سر محبت و نه وظیفه، حالم رو پرسیدن. همین کامنتها رو دیدم که نوشتنم گل کرد و اومدم که به قول نیکی جونم، اینجا رو گردگیری کنم. توی این مدت نه چندان کوتاه، چند تایی کتاب خوندم و چند تایی فیلم دیدم و چند باری مسافرت رفتم و حتما در مورد کتابها و فیلمها خواهم نوشت. اما از همه چی واجبتر، فعلا جواب هلن عزیزه که من رو به بازی کتابها دعوت کرده
کتاب زیاد خوندم از وقتی بچه بودم. هم کتابای متناسب با سنم و هم غیر متناسب. متناسب ها رو مامانم می گفت بخون و می خوندم و غیرمتناسب ها رو مامان می گفت نخون به دردت نمی خوره و من اما می خوندم چون فکر می کردم یعنی چی توش نوشته که مامان خانوم می گه نخون!!!؟ مثل بوف کور هدایت که دبستانی بودم و خوندم و هیچی نفهمیدم و هنوز هم که هنوزه دوباره نخوندمش ببینم فهم و شعورم فرقی کرده یا نه!!!؟ توی این همه سال، کتابهایی رو خوندم که موندگار شدن توی ذهنم و از چندباره خوندنشون همیشه لذت بردم. این پنج تا فقط تعداد کمی از اونهاست. پنج تا بیشتر نمی نویسم تا قانون بازی به هم نخوره

اولی همسایه ها اثر موندگار احمد محمود
دومی داستان یک شهر باز هم اثر احمد محمود
سومی در گرگ و میش راه ( زندگی زینت دریایی) از ابراهیم مختاری
چهارمی سهم من از پرینوش صنیعی
و پنجمی بوسه خداحافظی با مادر از جوی فیلدینگ، گرچه همه ی رمانهاش توی ذهن موندنی ان

من چرا همه رو رمان نوشتم؟
و من اگرچه خیلی دیر، اما نیکی، مژده، نانی، آتریسا و نازنین رو به بازی دعوت می کنم

23 September 2007

اعتراف

همین دیروز بود که یه بنده ی نا شکر خدا که فکر نکنید من بودم، نشست و از صبح غر زد و غر زد و به دنیا و ما فیها بد و بیراه گفت و از اقبال برگشته اش نالید و به آقای الف حسودی کرد و به خانم ب هم همینطور و خلاصه روز خدا رو به خودش و اهل منزل کوفت کرد و البته همه ی اینا از سر خستگی بود که باز البته دلیل خوبی نیست برای ندیده گرفتن خیلی چیزای خوبی که توی زندگی اش داره. شوهرش آدم صبوریه و به روی خودش نیاورد و طفل معصومش هم فقط هاج و واج مونده بود که این مادره چش شده!!!؟. آخر شب، زن، اینقدر نق زده بود و غر زده بود و داد و بیداد راه انداخته بود که دیگه نا نداشت از جاش تکون بخوره. همین موقعها، یه پیامک!!! رسید براش با یه شماره ی غریب. توی اون پیامک نوشته بود خوشبختی، دوست داشتن داشتنی هاست نه داشتن دوست داشتنیها. زن بیچاره دستش رو گذاشت روی قلبش؛ چون فکر کرد شده مثل این دکتر پژوهان توی سریال اغما که با عالم بالا ارتباط داره!!!؛ اما از شما چه پنهون، اون پیامک اثر خودش رو گذاشت و زن قصه، از اون همه نا شکری ها، توبه کرد. ناگفته نمونه بعدا فهمید اون شماره ی نا آشنا، همچین نا آشنا هم نبوده و شماره ی دختر داییش بوده

14 September 2007

باز هم بوی خوب مدرسه

فرقی نداره شب باشه یا روز؛ همچین که پام رو از خونه می ذارم بیرون، بوی مهره و بوی مدرسه که از میون بوی شرجی و دریا، خودش رو به من می رسونه. گوش که می خوابونم، صدای خرت خرت مداده توی تراش که از بین صدای آدمها و بوق بوق ماشینها، می شنوم. دست خودم نیست ولی دل ضعفه می گیرم این روزا که دختر پسرای قد و نیمقد رو می بینم با یه کیسه نایلون پر از کتاب و دفتر و مداد و پاک کن و خط کش و .... . این صحنه ها، خنده ای به صورتم می آره، که حکما کسی رو که از روبرو می آد به این فکر می اندازه که این بنده ی خدا یه ذره نامیزونه از لحاظ روانی!!!!. من دلم لک زده برای روزای خوب ماه مهر، برای معلم و کلاس جدید و کتابایی که اگه بی هوا ورقشون بزنی، کار دست انگشتت می دی!!!. من دلم پر می کشه برای هرچی دوست جدید و قدیمیه که غربت غریب روزای اول مهر رو تسکین می دن. از برکت همین حس بوی ماه مهره که چند روزیه، کتاب زبان دستم گرفتم و مداد پاک کن داری البته، و درس می خونم. برام دعا کنید این توفیق اجباری درس خوندن رو که از برکت این ماه و بوها و صداهای منحصر بفردش، نصیبم شده، به امون خدا ول نکنم!!!!. اگه آدمای عاقل به شوق علم آموزی، رنج درس خوندن رو به خودشون تحمیل می کنن، آدمای غیر عاقل!!! به عشق مداد سیاه و رنگی و تراش و پاک کنه که پای کتاب و دفتر، بند می شن. التماس دعا!!!!؟

04 September 2007

برای خانم پیرزاد و همه ی گاتاهای خوشمزه ی دنیا


اول اولش، که رفتم کافه لرد، گاتا بخرم، به عشق خانم پیرزاد بود و رمان چراغها را من خاموش می کنم. بیشتر به این خاطر که کلاریس، گاتای شور دوست داشت و من کلاریس رو. رفتم کافه لرد و همه ی اون شیرینی های ارمنی رو که اسمشون رو از کتابای زویا پیرزاد یاد گرفته بودم، خریدم. از نازوک و پرک گرفته تا گاتای شور و نرم و ترد. از میون اون همه شیرینی، حالا خودم، عاشق گاتای ترد شدم و شوهرک مدام هوس گاتای نرم می کنه. بهم نخندید ولی بعد از خوندن چراغها را من خاموش می کنم و عاشق کلاریس شدن، از هر چیزی که مورد علاقه ی کلاریس بود، خوشم می آد. اینم از معجزه های نویسنده است که این بلا رو سر خواننده ی کتاب می آره، نه؟ همین رو بنویسم و برم که هروقت، لذت بردن از روزمرگیهای زندگی، یادم می ره، چراغها ... رو می خونم و می رم توی خیال و کلاریس رو مجسم می کنم با همه ی ویژگی هاش توی آبادان دهه ی چهل

28 August 2007

مینیاتورهای سوسن قائم مقام


خانم سوسن قائم مقام رو اول بار، توی برنامه ی خانه ی ما از شبکه جام جم دیدم. از خودش گفت و از آثارش. صد تابلوی مینیاتور، حاصل سالها تجربه و تلاش و از همه بیشتر، عشق. تابلوی مینیاتور، زیاد دیدم و دیدید؛ اما این تابلوها، نمی دونم چرا، احساس کردم با آدم حرف می زنن. وقتی گفت تازگی ها گزیده ی آثارش رو منتشر کرده، به خودم گفتم، این از اون کتاباس که باید خرید و نگه داشت و توی اون بی وقتی ها ی دلتنگی، راه نجاتی ساخت از ورق زدنش. تهران که نتونستم برم کتابفروشی، اما در کمال تعجب، کتابفروشی شهرمون، دو تا براش مونده بود. یکی خریدم برای خودم و یکی برای بیتا که همون روزا تولدش بود. وقتی آوردمش خونه و سر فرصت، یه دل سیر، اون همه زیبایی رو ورق زدم، احساس کردم ارزش این تابلوها، تنها به رعایت اصول هنر مینیاتور نیست، این تابلوها روح دارن و پُرن از زندگی. دنیایی رو تصویر کردن و آدمایی رو که کم کم دارن تبدیل می شن به رویا و آرزو. انگار نه انگار که آدمهای توی تابلوها، زمینی اند. انگار نه انگارکه سوسن قائم مقام، طبیعت همین زمین ماتم زده رو، تصویر کرده. این همه زیبایی و لطافت و رنگ، فراتر از واقعیت جهان خشن اکنونه. موضوع بیشتر تابلوها، زنه و شکوه و روح زندگی. حتی زنانی از قوم و قبیله ای خاص؛ مثل زن ترکمن در اوج زنانگی یا زنی چادر نشین یا زن انگور چین. خانم قائم مقام، سالها بعنوان خبرنگار و عکاس، فعالیت کرده و بعضی تابلوها، مثل تابلوی زن ترکمن، الهام گرفته از اون سالها و تجربه هاست. بعد که مقدمه ی علی دهباشی رو در اول کتاب، خوندم، خوشحال شدم که همه ی اونچه رو که احساس کرده بودم از دیدن اون تابلوهای مینیاتور، در مقدمه اومده. خوش به حال خانم قائم مقام که موندگار می شه تا همیشه، با این کتاب و تابلوهاش و احساس شیرینی که در من و بقیه، به یادگار می گذاره. کتاب با اینکه چاپی عالی با کاغذهای گلاسه داره، اما خیلی ارزونه؛ یعنی فقط پنج هزار تومان و توسط خود مؤلف در سال هشتاد و پنج، منتشر شده. پس از دست ندیدش

20 August 2007

عبور از روزهای پر از بیماری

خودمم باورم نمی شد که یه سینوزیت نفس گیر، اینجوری زندگیم رو مختل کنه. همین رو بگم که روزهای سختی رو گذروندم و تنها کار مثبتم توی یه شبانه روز، فقط پختن غذا بوده و شستن ظرفهاش. فکرش رو بکنید خونه و زندگیم چه شکلی شده بود توی اون اوضاع و احوال. اون بیماری بی مزه، سفر تهرانم رو کوفتم کرد. توی چند روزی که تهران بودم، فقط برای اینکه وجدانم ناراحت نباشه، فندق رو با حال خرابم می بردم سرزمین عجایب. حتی نتونستم یه کتابفروشی برم. سینوزیت که برطرف شد و اوضاع جسمی ام رو به بهبودی رفت، تنبلی و بی حوصلگی و کلافگی دست از سرم برنداشتن تا روزی که رفتم کتابفروشی شهرمون و از اقبال بلندم دو سه تا از کتابایی رو که می خواستم تهران بخرم و نشد و به دلم موند رو اونجا پیدا کردم و حسابی کیفور شدم. خوندن یه کتاب من رو برگردوند به زندگی عادی و بعدش یه فیلم خوب و همینطور ادامه ی قضایا تا الان که تبدیل شدم به همون بهاری که قبل از ابتلا به اون سینوزیت مسخره بودم
اما از کتاب براتون بگم که رمانی بود از سپیده شاملو به نام انگار گفته بودی لیلی، با اون سبک نوشتاری که خاص ادبیات معاصره. فیلم، اما اسمش مالنا بود و کارگردانش، آقای تورناتوره که اثر ماندگار سینما پارادیزوش رو فکر می کنم کسی به دل خودش نذاشته باشه. مالنا، قصه ی زمین خوردن یه آدمه و آدمای دیگه ای که به جای اینکه دستش رو بگیرن و از زمین بلندش کنن، بهش لگد زدن و تحقیرش کردن و من به این فکر می کنم که اگر از مردم اون شهر بودم، چکار می کردم؟!؟. نقش مالنا رو مونیکا بلوچی بازی می کنه. این فیلم محصول سال 2000 ایتالیا ست
توی یه هفته ی گذشته، چند تا فیلم دیگه هم دیدم و یه رمان دیگه رو هم شروع کردم. نوشتن ازشون باشه برای پستهای بعدی
از لطف و محبت دوستای ماهم که برام کامنت گذاشتن و ایمیل فرستادن، سپاسگزاری می کنم

30 July 2007

بوی خوب عود


پارسال همین روزا بود که از هند برگشتیم. از موندگارترین خاطره ها شده برام، اگرچه به دلم نچسبید بسکه هول هولی رفتیم و اومدیم و یه دل سیر هیچی رو ندیدیم. به خودم می گم اگه ده روز دیگه از عمرم باقی باشه دوباره می رم و اون همه زیبایی رو ایندفعه یه دل سیر!!! ببینم. اما این روزا برای تجدید همون خاطره های موندنی، با فندق می شینیم و عود می سوزونیم با اون عود سوزی که از آگرا خریدیم. بوی عود که می پیچه توی خونه، یادم می افته به اون همه رنگ، جمع شده توی یه سرزمین، به اون همه عظمت و جلال تاج محل، به یه تمدن کهنه و به یه کشوری پر از قوم و قبیله و دین رنگ به رنگ. پشت اون بوی عود، بوی ادویه ها رو هم می شنوم، بوی تند فلفل و میخک و جوز و زنجبیل. دل من و فندق برای فیلها هم تنگ شده. اگه دوباره نرفتم هند!!!، حالا ببینید!!!؟
عکس رو توی یه مغازه پر از مجسمه ی فیل و ادویه و النگوهای رنگی گرفتیم
.......................................

از خیلی وقت پیش، وقتی فندق خیلی کوچولوتر بود، براش کتاب می خوندم. اگه سر حال بودم از سر تا ته کتاب رو می خوندم با لحنی بس مادرانه!!!؛ اما وقتایی که زیاد سر حال نبودم، از شعرا می دزدیدم. بعضی صفحه ها رو نمی خوندم و می پریدم می رفتم بعدی، یا از هر صفحه چند تا تکه اش رو نمی خوندم. حالا دیگه نمی شه از این دله دزدی ها کرد!!!. بچه بزرگ شده و صفحه هایی رو که نخوندم بهم نشون می ده و کتاب رو دوباره می ده دستم. اینو نوشتم تا از بار گناهان گذشته ام یه ذره کم بشه!!!!. فندقم مادرت رو می بخشی!!!؟؟