جامدادی

28 November 2006

دعای بارون


ای خدای مهربون، می شه لطف کنی به ابرا بگی بیان توی آسمون شهر ما تا بعدش بارون بیاد؟ اونوقت فندق چتری رو که پریروزا خریده، باز کنه و بره زیر شر شر بارون و کیف بکنه؟


بابا این فندقی ما دلش آب شد بس که این چتر آبی و قرمز رو، توی هال و اتاق باز و بسته کرد. بچه هنوز نمی دونه این چتر واقعا چه کاری می کنه؟!! چیه، خوب؟ ندیده. بارون پارسالی رو کوچولو بوده، یادش نمونده. بارون چند شب پیشم، نصف شب بود و فندق خان خوابیده بود

خدایا بگو ابرا دوباره بیان، اما ایندفعه روز روشن بیان که ما بیدار باشیم و بریم چترمون رو زیر بارون باز کنیم، باشه؟

24 November 2006

سوپرایز طلایی


دبیرستان می رفتم که مامان برام یه گردنبد طلا خرید. یه آویز به شکل لنگر با زنجیرش. خیلی دوستش داشتم. دانشگاه هم که رفتم با خودم بردمش. تابستون سال دوم، توی خوابگاه، نمی دونم چرا ولی از گردنم بازش کردم و برای اینکه جاش امن باشه، گذاشتمش توی یه کیف چمدونی کوچولو که سالها قبل مامان از سفر مکه برام آورد بود و شده بود جای خنزر پنزرایی که داشتم. خلاصه که گردنبد رو گذاشتم توی اون. نمی دونم کی رفتم سراغش ولی هر چی گشتم پیداش نکردم. خیلی دلم سوخت. دوستش داشتم و از دست دادنش نه فقط به خاطر ارزش مالی اش، بیشتر چون هدیه ی مامانم بود، غصه دارم کرد.اما صداش رو در نیاوردم. نه به مامان گفتم و نه به هم اطاقی هام و نه حتی مسئول خوابگاه. فکر کردم یه بی انصافی برش داشته و تقصیر از من بوده که توی یه مکان عمومی با آدمای جورواجور، طلا رو همینطوری گذاشتم توی کمد. پس بی خیالش شدم
.....
ده سالی گذشت
.....
اون کیف کوچولو، تا همین چندوقت پیش پر بود از یادگاری های زمان دانشگاه. اما یه بار که رفتم خونه ی مامان اینا، پاکسازی اش کردم و کیف رو دادم به فندق تا اسباب بازی هاش رو بریزه توش. توی این سفر آخری، یه روز صبح فندق بدجوری با کیفه ور می رفت. بعد هم صدام کرد و گفت بیا اینو در آر، مامان. وقتی رفتم و یه زنجیر طلا رو دیدم که از لای درز و لولا های کیف در اومده، دوزاریم افتاد که این همون زنجیر و آویز گمشده ی منه. خیلی خوشحال شدم. با هر ترفندی بود، درش آوردم و یه ماچ آبدارم به فندق کردم که باعث و بانی خیر شده و مادرش رو از نگرانی نجات داده!!!! قضیه رو برای مامان تعریف کردم و کلی خندیدیم. اما از زنجیر و لنگر بگم که توی این بکش بکشا کج و کوله شده بودن. بنابراین پریروزا رفتم طلافروشی و قیمت کردم. حدود صد هزار تومن می ارزید. منم فوری با یه فیل سفید آویز عوض کردم به ارزش شصت و سه هزار تومن. بجای بقیه اش هم یه ربع سکه برداشتم. وجدان بیدارم!!! می گه این ربع سکه حق فندقه که مال رفته رو به صاحبش برگردونده، درست می گم؟

22 November 2006

!!!پسرم مستقل شد


اگرچه خیلی دیر اما بالاخره اتاق خواب فندق رو جدا کردیم. خوابیدن فندق پیش ما تا الان که دو سال و نیمه اس، نقطه ی سیاه پرونده ی تربیتی مون بوده. از تنبلی ام نبوده ها، دلم نمی اومد، دلم براش تنگ می شد. این کار باید خیلی زودتر از اینا انجام می شد که هم برای فندق بهتر بود و هم برای ما
رفتیم براش تخت خریدیم. تخت قبلی از این تاشوها بود که دیگه براش کوچک شده بود. اونو جمع کردیم و تخت نو رو گذاشتیم توی اتاق دومی. اسم اتاق رو هم گذاشتیم اتاق فندق، با پوسترها و حیوونها و اسباب بازی ها و بقیه ی وسایل فندق. دیشب که اتاق آماده شد، خیلی ذوق داشت که شب رو روی تخت خودش بخوابه، البته تنها که نه، منم باید پیشش می موندم تا خوابش ببره. موقع خواب به باباش شب به خیر گفت و رفت دراز کشید. بالشم رو برداشتم و رفتم پیشش. گفتم پسری، پس من کجا بخوابم؟ اشاره کرد به پایین تختش و گفت اینجا بخواب پیش من، صبح بیدار بشیم بریم بازار!!!. دراز کشیدم و براش کتاب خوندم و بعد هم پتو رو کشیدم سرم، یعنی من خوابیدم. نفهمیدم کی خوابم برد و اون کی خوابش برد. نصف شب بیدار شدم و برگشتم تخت خودم. صبح که بیدار شدم، کنارم خوابیده بود
خدا کنه وضعیت جدید رو زود بپذیره و مستقل بشه. حوصله ی برنامه و بامبول هر شب هرشب رو ندارم

......................

مجموعه داستان خوبی خدا ( داستانهای کوتاه از نویسندگان امروز آمریکا) ترجمه ی امیر مهدی حقیقت رو که خوندم، شیفته ی شیوه ی نوشتن و موضوع آخرین داستانش ( جهنم- بهشت) شدم. اثر خانم جومپا لاهیری ، نویسنده ی بنگالی بزرگ شده ی آمریکا. خانم لاهیری، دکترای ادبیات تطبیقی داره و داستانهاش برنده ی چندین جایزه ی ادبی شدن. تهران که رفتم، بقیه ی آثارش رو هم خریدم از همون مترجم. مجموعه داستان مترجم دردها و رمان همنام. مترجم دردها رو خوندم و بیشتر عاشقش شدم. نثر داستانها فوق العاده تأثیر گذارن، در عین سادگی. بیشتر داستانها روزمرگی ها رو تعریف می کنن بی هیچ اتفاق آنچنانی و خاصی. بخشهایی از زندگی هندیهای مقیم آمریکا. قصه ی آدمهای سنتی با رسومی که در سرزمین خود آموخته اند و الان در سرزمینی هستند به نام آمریکا. قصه ی اونایی که تغییرات رو پذیرفته ان و اونایی که در مقابل سنتهای غرب مقاومت می کنن. نمی دونم چرا ولی اون آدمها رو درک می کنم، شاید چون من هم از جامعه ای هستم سنتی مثل هندوستان. بیشتر از این نمی تونم چیزی بگم، اما اگه داستانها رو بخونید حتما متوجه منظورم می شید. من خیلی لذت بردم از مترجم دردها؛ خانم لاهیری برای مترجم دردها برنده ی جایزه ی ادبی پولیتزر سال دو هزار شده. رمان همنام رو اما هنوز نخوندم

.......................

یه چیز دیگه اینکه من تا حالا و توی این فیلتر بازار، نمی دونم چرا، اما می تونستم سایت فلیکر رو باز کنم و بازم نمی دونم چرا، با یه جور خوش خیالی، یه آلبوم برای خودم درست کرده بودم توی فلیکر. حالا فلیکر فیلتر شده و دست و پای من مونده توی پوست گردو و هاج و واجم با اون همه عکسم. باید یه جای دیگه با امکاناتی شبیه به فلیکر پیدا کنم، شاید یاهو

18 November 2006

روزهای خوب

من یه خاله دارم که دلش اندازه ی دریاست و قلبش به گرمی و مهربونی خورشید. باور کنید غلو نمی کنم. خودمم بعضی وقتا لجم در می آد از این همه محبتهای بی ریاش. از اینکه هیچوقت از کسی بد نمی گه و همه رو دوست داره یا از دست و دل بازی و بذل و بخشش تموم نشدنی اش
این خاله ی گل من، تازگی صاحبخونه شده. نزدیک 27 سال مستأجری کرده و صبوری و حالا شاد از این که خونه ی به این بزرگی مال خودشه و لازم نیست مدام مراقب خیلی چیزا باشه. دروغ نمی گم اگه بگم بیشتر از خودشون نه، کمتر از خودشون هم خوشحال نیسستم از صاحبخونه شدنشون. بنابراین یکی از مهمترین کارای من وقتی تهران بودم رفتن به خونه ی خاله بود و حضورا تبریک گفتن!!. خدا رو شکر، خونه شون عالی شده بود
همون اول کار یه اتفاق هم افتاد اما به خیر گذشت. خونه ی خاله اینا دوبلکسه و فندق خان، چون تازه رسیده بود و هنوز جوراب پاش بود و از طرفی از ذوق دیدن دختر خاله ها بالا پایین می رفت، یه بار توی پایین اومدن، چند تا پله رو لیز خورد و گامب و گومب افتاد پایین . خیلی خدا رو شکر که طوری اش نشد و فقط از ترس، خونه رو گذاشت روی سرش. از اون به بعد تا وقتی دوباره ترسش ریخت، از پله ها می رفت بالا، اما موقع پایین اومدن داد می زد مامان بیا منو بیار پایین، دوباره لیز می خورم ها!!!؟
این از این، اما از کادوم بگم که از چند هفته قبل از اینکه برم تهران، تو فکر بودم چی برای خاله بخرم که هم خوشش بیاد و هم به دردش بخوره. چند تا گزینه توی ذهنم داشتم اما آخر به دختر خاله بزرگه متوسل شدم ک باهاش رودربایستی ندارم. اونم گفت مامان به یه آبمیوه گیری جدید احتیاج داره و تو فکر خریدنشه. منم زودی رفتم بازار و براش آبمیوه گیری خریدم. خاله خیلی خوشش اومد. اون روز چند بار گفت خاله دستت درد نکنه!! به دلت افتاده من تو فکر خریدنش بودم ها!! منم صدام در نیومد. اما آخریا صدای دختر خاله بزرگه در اومد و سرش رو گذاشت دم گوشم و گفت شیطونه می گه بگم از کجا به دلت افتاده بود آبمیوه گیری بخری!!!! اما خوب دختر رازداریه و آبروداری کرد. اونم مثل مامانش چیزی کم نداره از مهربونی

......................................................

چند روزی که تهران بودم رو بیشتر با داداشم گذروندم و اونم در عین گرفتاری خیلی برای من و فندق وقت گذاشت. از قبل قول داده بود من و فندق رو چند جای خاص ببره که البته به شکم مربوط می شد!!! یکی اش یه رستوران ایتالیایی بود طرفای جردن اگه اشتباه نکنم. اسمشم پستو بود. اونجا پِنه خوردیم که جای همه تون خالی، عالی بود. یه شبم ما رو برد فِری کثیف ( سمیرا جون جات خالی) خیلی دلم می خواست ساندویچهای فری کثیف رو بچشم که شد
داداشی ممنون از این همه وقتی که برای ما گذاشتی. البته شبی که رفتیم سرزمین عجایب، به خاطر فندق، به داداش بیشتر خوش گذشت تا فندق، از بس بازی کرد و برنده شد

................................................

یه چیز دیگه
توی شهر مامان اینا، یه مرکز پیش دانشگاهی هست به نام دکتر حسابی. مدیر مرکز با مامان دوسته و براش تعریف کرده روز اول مهر، مامان یکی از دخترا از خانوم مدیر می پرسه : خانوم، حالا دکتر حسابی خودشم می آد به دخترا درس بده؟!!؟

..........................................

بازم یه چیز دیگه
این پست گیسو باعث شد همه ی دئودورانت های نو و نصفه ام رو که حاوی آلومونیوم کلروهیدرات هستن، بریزم سطل آشغال و بی خیالشون بشم. شما خود دانید!!؟؟

......................................

اینم یه عکس از فندق و پوریا کوچولو که توی پست قبلی ازش نوشتم

.............

اینو بگم دیگه می رم، بخدا
رفتم بازار کرفس خریدم. حالا آشپزخونه ام رو بوی کرفس برداشته. هی می رم بو می کشم. من که از بوی کرفس مست می شم، شما چی؟

16 November 2006

بازگشت بهار از سفر قندهار

من برگشتم، از سفر قندهار!!!؟؟
آخیش؛ هیچ بالشی، بالش خودم نمی شه!!!؟

مسافرت خوبی بود. هر وقت، همه چی، طبق برنامه ریزی پیش می ره، سفر بهم می چسبه. هم خونه ی مامان و بابام خوش گذشت و هم تهران
بابای فندق هم برگشت. امتحانش رو خوب داده و چند روزی هم به قول خودش توی تورنتو گشته و الواتی کرده. فکر بد نکنیدها!!! الواتی شوهر من که همیشه سرش توی درس و مشقه، از رفتن به آبشار نیاگارا و شرکت توی برنامه های تور تجاوز نمی کنه. طفلک دو روز مونده به امتحان رو از هتل بیرون نرفته؛ ناهار و شامش رو هم داداشش براش می آورده. داداشش ساکن ونکووره و اون یه هفته رو آمده بوده تورنتو پیش بابای فندق. خودمونیم، شوهر به این پاستوریزه ای هم نوبره والا!!!؟

سفر که تموم می شه و سر فرصت روزاش رو مرور می کنم، می بینم ذهنم پرشده از خاطره های تلخ و شیرین
تلخ، مثل شبی که با مامانم رفتم خونه ی خدا بیامرز مادر بزرگم. مامان بعد از فوت مادربزرگ نرفته بود خونه اش. دلش می گرفت از نبود مامان تپل و مهربونش. با هم رفتیم که کمتر اذیت بشه. مامان می خواست لباس زمستونه های بابا بزرگ رو که حالا با مامان و بابای من زندگی می کنه، جمع کنه و ببره. از طرفی چمدون مامان بزرگم رو هم وارسی کرد و مقداری از لباسهاش رو کنار گذاشت برای نیازمندها. اون شب خیلی دلم گرفت. روی همه ی وسایل خونه گرد نشسته بود. دلم نیومد همینطوری ولشون کنم. واستادم و همه جا رو گردگیری کردم. گردگیری کردم و گریه کردم و یادم افتاد به اون همه وسواسی که برای تمیزی خونه اش داشت. با مامان کار می کردیم و گاهی اشک می ریختیم. جای مامان بتولم خیلی خالی بود. رفته و هزار هزار خاطره برامون گذاشته از محبتها و مهربونی ها و قربون صدقه هاش. با قربون صدقه رفتناش، نوه ها رو لوس کرده بود، چه جور!!! رفتم سراغ وسایل خیاطی اش. قوطی های پر از دکمه های رنگی رو برداشتم و ریختمشون روی قالی و باهاشون رفتم تا سالها و روزهای بودن مامان بتول. کمدش پره از قرقره های رنگی، سنجاقهای جورواجور، چندتا انگشتونه و یه عالمه تکه پارچه از لباسهای دوخته شده. سالهای آخر دستگیره می دوخت از این پارچه های به درد نخور. چند تا شو یادگاری دارم. یه شلوار کوتاه نخی رو هم از وسایلش یادگاری برداشتم برای خودم

اما لحظه های شیرین هم فراوون بودن. مثل نی نی دختر خاله. دختر خاله ام تازه مامان شده و فندق کلی با نی نی اش حال کرد. تا حالا نی نی اینقدری ندیده بود و همه چی اش براش جالب بود. ذوق می کرد و می گفت مامان نی نی، پا داره، دست داره!!!؟. تند تند می رفتیم خونه ی خاله و دختر خاله هم از اون ور با نی نی اش می اومد و اونوقت با فندق می نشستیم و کلی نی نی رو نگاه می کردیم. هی می گم نی نی، اسمش پوریاست، بابا!! می ترسیدم بغلش کنم، از بس ریزه بود. انگار نه انگار فندق هم یه روزی همونقدری بوده وحالا اینقدری شده!!! من که خیلی انرژی گرفتم از دیدن و نوازش پوریا کوچولو

چند تا خاطره ی دیگه هم دارم که گذاشتم برای پست بعدی. برای امروز بسه
این دو هفته رو ننوشتم، دستم کند شده برای تایپ و پست گذاشتن. فیزیوتراپی لازم دارم، نه!!!؟

01 November 2006

دوباره سفر

بابای فندق داره برای چند روزی میره سفر. یه آزمون تخصصی داره توی تورنتوی کانادا. من و فندق رو هم با خودش نمی بره!!! ما این ده روز رو می ریم شهرستان پیش مامان و بابای من. بعد هم تهران، تا بابای فندق برگرده و با هم بیایم سر خونه و زندگی مون
اینجانب پیش مامانم که هستم، دیگه دنیا و ما فیها رو فراموش می کنم، بنابراین شاید نتونم پست بذارم، اما حتما به وبلاگ دوستای خوبم سر می زنم
این از این، اما یه چیز دیگه اینکه، اون مغازه ای که توی تهران، تا حالا ازش برای فندق لباس می خریدم، دیگه از دوسال به بالا رو نداره، بنابراین سر من مونده بی کلاه. اون مغازه رو خیلی دوست داشتم. الانم دنبال یه جای شیک و به درد بخور می گردم که بتونم لباس زمستونه های فندق رو ازش خرید کنم. کسی می تونه به من کمک کنه؟ جهت اطلاع، فندق دو سال و نیمه اس و من بیشتر دنبال یه بیلرسوت و کفش شیک برای این پسره می گردم. ممنون می شم اگه بهم آدرس یکی دو تا مغازه رو بدید
اینم یه عکس از چهار ماهگی فندق. تازه یاد گرفته بود پاشو بیاره تا دهنش و انگشتش رو بخوره. تنبون مامان دوزش رو هم داشته باشید، لطفا!!؟