جامدادی

30 June 2007

در حصر خانگی

بنزین سهمیه بندی شد و ما خانه نشین. ما که در این گرمای کشنده ی تابستان بندر و از آن بدتر، غربت و بی خویشی پناه می بردیم به خودروی نازنینمان و سر می گذاشتیم به خیابانها، تا چشممان به چهارتا آدم بیفتد، حالا از ترس روز مبادا و این بنزین که حکم کیمیا دارد برایمان، گرفتار حصر خانگی شده ایم چه جور!!!!. تا بنزین نرخ آزاد بیاید و کمی به زندگی امیدوارمان کند، گمان کنم همین آش باشد و همین کاسه. همدممان شده اینترنت و کتاب و فیلم و تلفن. شده ایم عین کنت مونت کریستو، که در آن زندان مخوف، روی دیوار خط می کشید تا حساب روزها از دستش در نرود؛ حالا ما هم چشممان به تقویم دیواریمان است تا این روزهای کشدار تابستان که به سلامتی، تازه هم شروع شده اند، بگذرند و یکی دو ماه هم از پاییز، بلکه هوا خنک شود و بشود کمی پیاده روی کرد در این شهر تفتیده!!!. فکر نکنید دارم غر می زنم ها، نه!!!؛ من می دانم که سهمیه بندی بنزین، سودهای فراوانی برای مملکت خوابیده بر نفت و گازمان دارد و ما باید خدا را شکر کنیم که جای خیلی از بنده های دیگر خدا نیستیم در خیلی جاهای دیگر دنیا!!!. یادش به خیر آنروزها که دلم می گرفت و زودی زنگ می زدم به بیتا و قراری و مداری و با فندق می رفتیم دنبالش و سوارش می کردم و بعد این ور و آنور و ساندویچی یا جگرکی یا آب هویج بستنی و می رفتم می رساندمش و یاعلی، برمی گشتیم و خوش خوشانمان می شد، من و فندق. اما الان دیگر فقط خواب می بینم که دارم رانندگی می کنم بدون عذاب وجدان به خاطر سوزاندن بنزین سهمیه بندی
بی خیال بابا، تا حالا کسی از بیرون نرفتن غمباد نگرفته بمیره که، گرفته؟


توی این پست می خواستم از کتابهایی که تازه خریده ام، بنویسم و از فیلمهایی که دیده ام و یک عالمه، قربان صدقه ی پدرو آلمادوار بروم که این دلتنگی نذاشت. باشه برای پست بعدی!!!؟

25 June 2007

یه عالمه سوغاتی برای خودم

دو سه روزی هست که از تهران برگشتم. سفر خیلی خوبی بود به دلایل عدیده!!. اول اینکه خان داداش خونه رهن کرده و ما هم مدتهاست دندون تیز کردیم برای اینکه بریم و به قول گفتنی، اونجا تلپ بشیم. نمی دونم از شانس فندقه که عاشق سرزمین عجایبه یا من که غش می کنم برای مغازه های تیراژه که خونه ی خان داداش، فقط و فقط یه کورس با تیراژه فاصله داره و این یعنی خیلی چیزا!!!. حالا هم برگشتم با دستای پر!!. یه عالمه کتاب که از انتشارات خوارزمی خریدم و له له می زنم برای خوندنشون و یه عالمه فیلم که برای بعضی هاشون خیلی انتظار کشیدم. از جمله فیلم زیبای ارین براکوویچ از استیون سودربرگ و بازی فوق العاده ی جولیا رابرتز. خانم رابرتز برای این فیلم که از روی یک داستان واقعی ساخته شده، در سال 2000 برنده ی جایزه ی اسکار شده. از اردیبهشت هشتاد و پنج، که مطلبی با عنوان زن در برابر سیستم، به قلم امیر پوریا، توی ماهنامه ی زنان خوندم، دنبالش بودم و تازه تونستم گیرش بیارم. لذت فراوان بردم با توجه به پیش زمینه ای که از داستان و پیامش داشتم. فیلم، قصه ی زنی با ظاهری غلط اندازه که باعث می شه آدمهای ظاهربین، در موردش فکرای ناجور بکنن. زن، که بیوه اس و مادر سه تا بچه ی قد و نیمقد، توی یه دفتر حقوقی کار می کنه و با یک شرکت بزرگ، به دلیل آلودگی هایی که اون شرکت به آبهای اطرافش وارد کرده، درگیری پیدا می کنه. ارین براکوویچ، با تلاش تحسین برانگیزش، مدارکی رو جمع آوری می کنه و سرانجام باعث میشه اون شرکت غول پیکر، بابت اون آلودگی ها به مردم منطقه که دچار بیماری هایی شدن، غرامت هنگفتی بپردازه. اما نکته ی مهم اینه که این زن با همه ی تهمتهایی که بهش زده شد و نگاه های تحقیر آمیزی که بهش شد، بابت ظاهر غیر معمولش، حاضر نشد به خاطر دیگران، لباسهاش رو تغییر بده. اون با تلاشی که به نتیجه رسید، ثابت کرد اونایی که عقلشون به چشمشونه، سخت در اشتباهن. جوابهای دندون شکن ارین، به کسانی که از لباسها و ظاهر اون زن برداشت ناجوری می کنن، دیدنی و شنیدینه. امیر پوریا در یادداشت خودش، با این مقدمه که یک زن در مقایسه با یک مرد، وقتی می خواد در برابر یه سیستم یا یه قدرت بایسته و مبارزه کنه، اول باید وجود خودش رو ثابت کنه، کاری که مردها ملزم به انجامش نیستن، این فیلم رو با فیلم نورث کانتری مقایسه کرده بود و در واقع نقاط قوت فیلمی مثل ارین براکوویچ رو یادآدور شده بود. من لینک اون مطلب رو اینجا می ذارم . حتم دارم ازش لذت می برید، مثل اینجانب!!، حتی اگر فیلم رو ندیده باشید


18 June 2007

یکسال گذشت




امروز یکسال است که می نویسم. یکسال است که یاد گرفته ام بنویسم. یکسال است که دوستانی پیدا کرده ام که اگرچه نمی بینمشان، اما مهربانی و محبتشان، در این دنیای مجازی، نمک گیرم کرده است. این وبلاگ، این صفحه کلید، این همه دوستان، این همه دوستی، تنهایی مرا تسکین بخشیده اند. این وبلاگ، که مرا از این ور دنیا به ورهای دیگر دنیا، پیوند می دهد، مرا عجیب مشتاق خود کرده است. دوستش دارم؛ دو ستتان دارم و از خدا می خواهم این پیوند را نگسلد

15 June 2007

روزهای خوب بازنشستگی

ایندفعه که رفتم شهرستان، خونه ی مامان و بابام، حس خیلی خوبی بهم دست داد از اوضاع جدید. بابا چند وقتیه باغش رو فروخته؛ یه باغ داشت پر از درختای مرکبات و نخل و سی سال براشون زحمت کشیده بود؛ دستای ترک خورده و خشنش، زحمتها و دلسوزی هاش رو تأیید می کنن. اما حالا که دیگه سنش بالا رفته و توانایی گذشته رو نداره، خیلی دلش می خواست باغ رو بفروشه و نفسی تازه کنه بعد از اون همه سال تلاش. خدا هم خواست و این کار رو کرد، اگرچه مطمئنن، دلش رو گذاشته پیش اون همه درختای سبز و به این زودیها، از حال و هواشون بیرون نمی آد. حالا دیگه حسابی بیکار شده. اما خدا برای مامان خواسته و بابا با حوصله ی عجیبی کلی از کارای خونه رو انجام می ده. وقتی دیدم ظرفهای ناهار و شام رو با وسواس می شوره، هم خوشحال شدم و هم دلم رحم اومد؛ اصلا بهش نمی اومد!!!. مامان مژده داد بابا جارو کردن و پهن کردن لباسها روی طناب و بعضی کارای دیگه رو هم به عهده گرفته. خیلی خوشحالم، هم برای مامان و هم برای بابا که کمک به حال مامانه با اون همه گرفتاری که داره. مامانم هنوز یه سالی به بازنشستگی اش مونده. البته بابا دوستای قدیمش رو داره و تقریبا هر جمعه یه نفر بساط ناهار رو به عهده می گیره و توی باغ یکی دیگه شون دور هم جمع می شن و خلاصه بد نمی گذره بهشون و وقتای آزاد دیگه اش رو هم به کتاب خوندن می گذرونه؛ کتابایی که گرفتاری های گذشته اجازه ی خوندنشون رو بهش نمی داد . احساس کردم پتانسیل خوبی هم داره برای مسافرت و گشت و گذار؛ چون تا بهش گفتم آخر خرداد رو می خوام برم تهران، گفت منم کارام رو جور می کنم و باهات می آم. همونجا آرزو کردم روزگار پیری من و شوهرک هم مثل بابا و مامانم بشه

13 June 2007

چند تا فیلم توپ دیدم

این چند روزه، سه تا فیلم توپ دیدم. یکی اش کوه بروک بک بود، محصول سال 2005 آمریکا. داستان دو تا گاوچران هم جنس باز. اگرچه هیچ درکی از هم جنس بازی ندارم، اما نمی دونم چرا با این دو تا مرد احساس هم دردی می کردم. فیلم بعدی، خاطرات یک گیشا بود، اونم محصول 2005 آمریکا. فیلم بر اساس کتاب خاطرات یک گیشا، نوشته ی آرتور گلدن، ساخته شده و از کودکی تا گیشا شدن یک زن ژاپنی رو به تصویر می کشه. این جور موقعها، باید کتاب رو خوند که گویاتر از فیلمه، با جزییات بیشتر. برای اینکه بدونین گیشا کیه، این پست خانم ابراهیم زاده رو بخونین. یه بار یادمه سمیرا خوندن کتاب روتوصیه کرده بود اما اونموقع نمی دونستم گیشا یعنی چی ، وقتی هم تهران رفتم و قطر کتاب رو دیدم، تنبلی ام اومد بخرم و با خودم بیارم و حالا که فهمیدم و کنجکاو شدم دیگه کتاب رو گیر نمی آرم، کتابفروش شهرمون گفت خیلی وقته نتونسته پیداش کنه. باید برم تهران و بیفتم به جستجو

اما فیلم آخری رو بگم که همانا، بازگشت ، محصول 2006 اسپانیا بود. فیلمی فوق العاده که باید دید. یه جایی خوندم، بازگشت، فیلمی است با فیلمنامه و کارگردانی، جادوگری به نام پدرو آلمادوار، که خداییش هم جادو می کنه توی فیلمهاش، این مرد. یکی دیگه نوشته بود فیلمهای آلمادوار، تمیزن؛ وقتی می بینیشون احساس می کنی همه چیز شفافه؛ رنگها و لباسها و آدمها و همه چیز و همه کس. بازگشت، قصه ی روح مادری است که پس از مرگش بر می گرده تا کارهای نیمه تمامش رو تمام کنه. هنرپیشه ی زیبا ی اسپانیایی، پنه لوپه کروز، نقش یکی ار دختران این مادر رو بازی می کند و به اعتقاد بسیاری منتقدین، زیباترین بازی خود را به یادگار گذاشته. یه جای دیگه هم خوندم آلمادوار در این فیلم، بدون هیچ ادعایی یک فیلم فمینیستی ساخته که قدرت زنان رو در دفاع از حقوقشون، نشون می ده. اینجانب به میزان زیادی لذت بردم، شما هم اگه تا حالا ندیدینش، بشتابید!!!. دوستم زنگ زده و می گه می خوام فیلم سفارش بدم، چیزی نمی خوای؟ گفتم همه ی فیلمهای دیگه ی آلمادوار رو که ندیدم. از این کارگردان تپل و دوست داشتنی، با او حرف بزن رو دیده بودم که چه زیبا، معجزه ی عشق رو نشون می داد
پی نوشت : ممنونم از نیکی عزیزم که لینک این پست پژمان رو گذاشته. اطلاعات در مورد گیشاها رو تکمیل می کنه

08 June 2007

این ماجرا، واقعی است

این پست طولانی است، از اینکه حوصله می کنید و وقت میذارید، سپاسگزارم

:آنچه می خوانید واقعیت دارد

پانزده سالی از ازدواج خانم و آقای الف می گذره. سه تا بچه دارن؛ یه پسر بزرگ که باید الان چهارده سالش باشه و یه دوقلو که دبستانی هستند. زن و شوهر هر دو مذهبی اند؛ مذهبی سنتی. تا همین چند وقت پیش، جزو زوجهای موفق و خوشبخت فامیل و دوست و آشنا حساب می شدن. حالا می گم چرا دیگه الان یه زوج خوشبخت به حساب نمی آن. از سالها قبل، خانم و آقای الف، با خانم و آقای ب دوست بودن و رفت و آمد خانوادگی داشتن. آقای الف همکار آقای ب بود. خانواده ی ب هم دو تا بچه داشتن و اونا هم خیلی مذهبی بودن. تا اینکه می زنه و اوضاع توی خونه ی خانواده ی ب بهم می ریزه و زن و شوهر از هم جدا می شن. شوهره از اون شهر می ره و یه مدت بعد هم ازدواج می کنه و زن سابقش می مونه و ازدواج هم نمی کنه. خانم و آقای الف، هنوز با اون خانم رفت و آمد داشتن؛ به خاطراینکه تنهایی آزارش نده و البته دوستی چندین و چند ساله شون. این اوضاع بوده و بوده تا وقتی که خانم الف متوجه تغییراتی توی سرو وضع خانم ب می شه. مثلا خانم ب مذهبی رو می دیده که با پاهای بدون جوراب و ناخنهای مانیکور شده جلو آقای الف می آد و پذیرایی می کنه و از قبل صمیمی تر شده با جناب الف. به دلش بد راه نمی ده و فکر ناجور نمی کنه. غافل از اینکه بین خانم ب و آقای الف سر و سری بوده و طوفانی به زندگی خانم الف افتاده بوده که خیلی زود متوجهش می شه. به این ترتیب که یه روز عصر که خونه ی مامان خانم الف نذری می دادن و خانم الف هم از صبح رفته بوده کمک و طرفای عصر، دوقلوها شروع می کنن به نق و نوق و اذیت و خانم الف هم با همسرش تماس می گیره و می خواد که بیاد و اونا رو ببره خونه. آقای الف، می گه باشه و تا یه ساعت دیگه اونجام و اما بچه ها، امون مامانه رو بریده بودن و برادر خانم الف که اوضاع رو می بینه، پیشنهاد می کنه اونا رو با ماشین خودش برسونه خونه. شاید بتونید تصور کنید توی دل خانم الف چه آشوبی می شه وقتی که می ره توی خونه و می بینه خانم ب مذهبی، بدون حجاب کنار آقای الف واستاده و رنگ هر دوشون شده به رنگ زردچوبه!!!؟؟. البته خانم ب سعی می کنه فرار کنه و بره توی حمام ، بلکه بتونه توی یه فرصت مناسب جیم بشه ولی دیگه کار از کار گذشته بوده و خانم الف توی همون چند لحظه همه ی غیبتهای گاه و بیگاه شوهر رو تفسیر کرده بوده و فهمیده بوده از اعتمادش چه سوءاستفاده ای شده. جالب اینجاس که خانم ب برمی گرده و رو به خانم الف سلام هم می کنه و می گه ببخشید من مزاحمتون شدم!!!!!. به هر حال آقای الف، خانم ب رو سوار ماشینش میکنه و از معرکه بیرونش می بره و بعد بر می گرده خونه و بنای داد و بیداد رو می ذاره و از خانم الف قول می گیره صداش در نیاد و اینکه حق نداره در مورد اونچیزی که اونروز دیده با احدی حرف بزنه اگرنه حسابش با کرام الکاتبینه!!! و خانم الف هم در کمال تعجب صداش در نمی آد و موضوع رو حتی به خواهرش هم نمی گه از ترس اینکه اون شوهر وفادار و خانواده دوست رو از دست نده!!!. اما از اونجایی که رفتار خانم ب و آقای الف که توی یه اداره کار می کردن، تابلو شده بوده و خودشون هم حواسشون نبوده و دور وبری ها اما، بو برده بودن که این دوتا یه چیزیشون می شه، اوضاع آروم نمی مونه. چند نفری به خانم الف تلفن می زنن و از شوهرش بهش خبر می دن و اون فقط یه خنده ی ملیح تحویلشون می ده. کار که به جاهای بالاتر می کشه، آقای الف که از خودش پرروتر رو احتمالا خداوند نیافریده، می آد خونه و دوباره بنای داد و بیداد و کولی بازی رو می ذاره و به خانم الف می گه من همه ی اینا رو از چشم تو می بینم و اینا همه تقصیر توست، بنابراین من طلاقت می دم!!!!. خانم الف هم گریون و نالون می ره خونه ی باباش و تازه اونموقع بوده که خانواده ی خانم الف می فهمن چه به سر دختر دسته گلشون اومده. از اونطرف آقای الف وسایلش رو جمع می کنه و از خونه می ره و می گه که کار طلاق رو پیگیری می کنه. پادر میانی ها شروع می شه و همه احساس وظیفه می کنن که آقای الف رو نصیحت کنن و برگردونن سر خونه و زندگی اش. اما اگه دیدین میخ توی سنگ فرو بره، این نصیحتها هم توی گوش آقای الف فرو رفته. آقای الف سر قولش مونده بوده و می خواسته خانم الف رو برای اون کوتاهی که ازش سر زده و شهر رو خبر کرده بوده!! تنبیه کنه و چه تنبیهی بهتر از طلاق، البته. خانم الف هم گریون و افسرده، می شینه منتظر و هر شب دعا می کنه که خدا شوهرش رو برگردونه. اینو الکی نمی گم ها، از یه منبع موثق خبر دارم که خانم الف، می خواسته که اون زندگی ادامه پیدا کنه. اونی که اینا رو برام تعریف کرد، می گفت بعد از اون همه سماجت آقای الف برای طلاق، تازه دو شب پیش، انگار که معجزه شده باشه، آقای الف شب اومده خونه و پیش زن و بچه اش خوابیده!!!! این یعنی از طلاق منصرف شده!!!؟
این از ماجرا، اما اول که من رو ببخشید که قصه ام اینقدر طولانی شد. دوم اینکه لطف می کنید اگه برداشتتون رو از این ماجرا و اینکه چه کسی رو مقصر می دونید بنویسید
اگه حوصله دارید، اینم نظر من: توی این چند روز خیلی به خانم الف فکر کردم و توی دلم کلی ازش شاکی شدم که چرا اینقدر ضعیف عمل کرده. واضحه که آقای الف بعد از اینکه ماجرا جلو زنش لو می ره، زرنگی می کنه و دست پیش رو می گیره که پس نیفته. خودش خیانت کرده و یه جوری قضیه رو می پیچونه که تازه طلبکار هم جلوه کنه. از خانم الف در عجبم که چرا باید اینقدر توی زندگی به یه مرد وابسته باشه!!! این خانم خودش کار می کنه و از نظر مالی تأمینه. با یه شوهر خیانت کرده و هوسباز هم زیر یه سقف خوابیدن، نباید کار آسونی باشه و در واقع تهوع آوره. بچه ها هم نمی تونن دلیل محکمی باشن برای ادامه زندگی مشترک، چون زندگی کردن با پدر و مادری که از هم کینه به دل دارن و واضحه که رفتار آرمشون، ظاهریه و اون محبت قدیمی دیگه بینشون نیست، کار خیلی سختیه. بچه ها ی این خانم و آقا بزرگن و نمی شه سرشون رو کلاه گذاشت. خانم ب رو هم کاش می شد فرستادش کانون اصلاح و تربیت!!!؟
اما من دلم از قانون هم می گیره که توی این اوضاع قمر در عقرب، هیچ حمایتی از خانم الف خیانت دیده، نمی کنه. از نظر قانون آقای الف کار بدی نکرده. اون یه زن دیگه رو صیغه کرده و هنوز بینهایت زن دیگه رو هم می تونه صیغه کنه، مگه نه؟ تازه جناب الف، حق طلاق هم داره و هیچ توضیحی هم لازم نیست بده که چرا تصمیمی به طلاق زنش گرفته. فکر نمی کنم کسی پیدا بشه، حتی اون مذهبی های دو آتشه که این کار به ظاهر شرعی و قانونی آقای الف رو تایید کنه. کار غیر انسانی این آقا از روز هم روشنتره. ولی متاسفانه بازنده ی اول و آخر بازی، خانم الفه. اما من یه نتیجه ی دیگه هم می گیرم از این ماجرا و اون اینکه باید دست فعالان حقوق زن رو بوسید که با این اینهمه موانع، سعی در عوض کردن قوانین تبعیض آمیزی رو دارن که حق انسانی یه زن و یه مادر رو ندیده می گیره. همون زنانی رو می گم که هر چند وقت یکبار شبهای سیاه زندان رو تحمل می کنن، برای اینکه من و شما و خانم الف، توی طوفانهای زندگی، ضرر نکنیم و پشتمون به یه جایی گرم باشه و از اینجا رونده و از اونجا مونده نشیم

باز هم معذرت می خوام از طولانی بودن پستم و ممنونم که حوصله کردید و بازم ممنون که نظرتون رو می نویسید

02 June 2007

تبریز و یه دنیا زیبایی




من برگشتم؛ اما هنوز در خیال اونهمه زیبایی و سر سبزی ام. همه چیز عالی بود. خیلی جاها رو نتونستم ببینم ولی خیلی جاها رو هم دیدم. شنبه رو، شوهرک با ما گذروند و جای همه خالی رفتیم روستای زیبا و باستانی کندوان. همونطور که نیکی جون گفته بود آدم دلش می گیره چون بناهای جدید و کج و معوج، بدجوری چشم انداز اون خونه های صخره ای رو تحت تاثیر قرار دادن. اما هنوز می شه لذت فروانی برد از اونهمه شگفتی. از اونجا عسل و قیسی با خودم سوغات آوردم. عصر اون روز رو تونستیم مسجد کبود، موزه ی آذربایجان، ساختمان ساعت، برج آتش نشانی و ارگ علیشاه رو ببینیم. خوش شانسی بهم رو کرد و هتل پارس، مهد کودک داشت و من از خدا خواسته، سه روز بعد رو، روزی سه ساعت، اونهم صبحها، فندقی رو گذاشتم مهد. با من بودن حسابی خسته اش می کرد و نق و نوق راه می انداخت. خودش هم خیلی استقبال کرد از مهد هتل. روزی هزار و پانصد تومن می گرفتن و اون طفل معصوما!! رو نگه می داشتن. بنابراین من روز دوشنبه رو مثل یه توریست واقعی، رفتم تبریز گردی. از خانه ی مشروطه شروع کردم و کیفور شدم و بعد مسجد جامع و بازار مست کننده ی قدیمی تبریز و تیمچه ی مظفریان که بخشی از بازار فرش فروشهاست و بعد هم مقبره الشعرا و فاتحه ای بر سر قبر رفته ای چون شهریار. روز آخر رو گذاشتم برای سوغات که همانا شیرینی های چرب و چیل باشد از شیرینی فروشی رکس، روبروی ارگ تبریز، با بیش از هفتاد سال سابقه ی شیرینی پزی
از همه ی جاهایی که رفتم، روستای کندوان خیلی من رو گرفت و خانه ی مشروطه و تیمچه ی مظفریان و یه جعبه ی جواهرات بلورین توی موزه ی آذربایجان که عکسش رو می ذارم. یه تابلو فرش بامزه هم توی بازار فرش دیدم. می دونید عکس کی رو بافته بودن در نهایت زیبایی؟ مریلین مونرو. کلی واستادم و نگاه کردم و خوشم شد
خدا کنه بازم بریم تبریز. یه بار برام کم بود. کلی جاهای دیدنی داره این استان آذربایجان شرقی. اما خبر ندارین از کیفی که توی کارگاه آموزشی دادن به بابای فندق. یه کیف زشت و بدتر از زشتی، بد بو. درش رو نمی شه باز کرد. فکر کردم بیارمش و به جای جا جورابی ازش استفاده کنم اما بیچاره جورابا، همه شون بو می گیرن، اونوقت کسی باور نمی کنه اینا شسته شدن و بو از یه جای دیگه اس!!! باید توی یه فرصتی که شوهرک حواسش نیست، سر به نیستش کنم!!؟
عکس بالا چشم انداز روستای کندوانه و عکس پایین، حیاط خانه ی مشروطه
این یه عکس از هتل پارس و اینم یکی دیگه. اینم اون جعبه جواهرات خواستنی. این یکی هم توی خانه ی مشروطه گرفتم از دو ظرف بلورین بسیار زیبا و اینم یه عکس دیگه از روستای کندوان
راستی یادتونه نوشتم دلم می خواد خونه ی حاج مهدی کوزه کناری رو ببینم؟ خوب باید بگم اولا حاج مهدی کوزه کنانی درسته و دوما خونه ی اون حاج آقا همون خانه ی مشروطه است و به نام ایشون هم می گن، چون بانی اش بوده

جایی نرید، من برمی گردم!!؟؟
پی نوشت: قربون حواس جمع!!. یادم رفت بنویسم یه شب، شام توی عمارت شاهگلی، کوفته تبریزی خوردیم و جای همه تون رو خالی کردیم، من و فندقی!!؟. نا گفته نمونه، زیارت این عمارت باشکوه و خوردن کوفته تبریزی اش، به توصیه ی نیکی جون انجام گرفت. متاسفانه از اونجا عکسی ندارم