جامدادی

28 August 2007

مینیاتورهای سوسن قائم مقام


خانم سوسن قائم مقام رو اول بار، توی برنامه ی خانه ی ما از شبکه جام جم دیدم. از خودش گفت و از آثارش. صد تابلوی مینیاتور، حاصل سالها تجربه و تلاش و از همه بیشتر، عشق. تابلوی مینیاتور، زیاد دیدم و دیدید؛ اما این تابلوها، نمی دونم چرا، احساس کردم با آدم حرف می زنن. وقتی گفت تازگی ها گزیده ی آثارش رو منتشر کرده، به خودم گفتم، این از اون کتاباس که باید خرید و نگه داشت و توی اون بی وقتی ها ی دلتنگی، راه نجاتی ساخت از ورق زدنش. تهران که نتونستم برم کتابفروشی، اما در کمال تعجب، کتابفروشی شهرمون، دو تا براش مونده بود. یکی خریدم برای خودم و یکی برای بیتا که همون روزا تولدش بود. وقتی آوردمش خونه و سر فرصت، یه دل سیر، اون همه زیبایی رو ورق زدم، احساس کردم ارزش این تابلوها، تنها به رعایت اصول هنر مینیاتور نیست، این تابلوها روح دارن و پُرن از زندگی. دنیایی رو تصویر کردن و آدمایی رو که کم کم دارن تبدیل می شن به رویا و آرزو. انگار نه انگار که آدمهای توی تابلوها، زمینی اند. انگار نه انگارکه سوسن قائم مقام، طبیعت همین زمین ماتم زده رو، تصویر کرده. این همه زیبایی و لطافت و رنگ، فراتر از واقعیت جهان خشن اکنونه. موضوع بیشتر تابلوها، زنه و شکوه و روح زندگی. حتی زنانی از قوم و قبیله ای خاص؛ مثل زن ترکمن در اوج زنانگی یا زنی چادر نشین یا زن انگور چین. خانم قائم مقام، سالها بعنوان خبرنگار و عکاس، فعالیت کرده و بعضی تابلوها، مثل تابلوی زن ترکمن، الهام گرفته از اون سالها و تجربه هاست. بعد که مقدمه ی علی دهباشی رو در اول کتاب، خوندم، خوشحال شدم که همه ی اونچه رو که احساس کرده بودم از دیدن اون تابلوهای مینیاتور، در مقدمه اومده. خوش به حال خانم قائم مقام که موندگار می شه تا همیشه، با این کتاب و تابلوهاش و احساس شیرینی که در من و بقیه، به یادگار می گذاره. کتاب با اینکه چاپی عالی با کاغذهای گلاسه داره، اما خیلی ارزونه؛ یعنی فقط پنج هزار تومان و توسط خود مؤلف در سال هشتاد و پنج، منتشر شده. پس از دست ندیدش

20 August 2007

عبور از روزهای پر از بیماری

خودمم باورم نمی شد که یه سینوزیت نفس گیر، اینجوری زندگیم رو مختل کنه. همین رو بگم که روزهای سختی رو گذروندم و تنها کار مثبتم توی یه شبانه روز، فقط پختن غذا بوده و شستن ظرفهاش. فکرش رو بکنید خونه و زندگیم چه شکلی شده بود توی اون اوضاع و احوال. اون بیماری بی مزه، سفر تهرانم رو کوفتم کرد. توی چند روزی که تهران بودم، فقط برای اینکه وجدانم ناراحت نباشه، فندق رو با حال خرابم می بردم سرزمین عجایب. حتی نتونستم یه کتابفروشی برم. سینوزیت که برطرف شد و اوضاع جسمی ام رو به بهبودی رفت، تنبلی و بی حوصلگی و کلافگی دست از سرم برنداشتن تا روزی که رفتم کتابفروشی شهرمون و از اقبال بلندم دو سه تا از کتابایی رو که می خواستم تهران بخرم و نشد و به دلم موند رو اونجا پیدا کردم و حسابی کیفور شدم. خوندن یه کتاب من رو برگردوند به زندگی عادی و بعدش یه فیلم خوب و همینطور ادامه ی قضایا تا الان که تبدیل شدم به همون بهاری که قبل از ابتلا به اون سینوزیت مسخره بودم
اما از کتاب براتون بگم که رمانی بود از سپیده شاملو به نام انگار گفته بودی لیلی، با اون سبک نوشتاری که خاص ادبیات معاصره. فیلم، اما اسمش مالنا بود و کارگردانش، آقای تورناتوره که اثر ماندگار سینما پارادیزوش رو فکر می کنم کسی به دل خودش نذاشته باشه. مالنا، قصه ی زمین خوردن یه آدمه و آدمای دیگه ای که به جای اینکه دستش رو بگیرن و از زمین بلندش کنن، بهش لگد زدن و تحقیرش کردن و من به این فکر می کنم که اگر از مردم اون شهر بودم، چکار می کردم؟!؟. نقش مالنا رو مونیکا بلوچی بازی می کنه. این فیلم محصول سال 2000 ایتالیا ست
توی یه هفته ی گذشته، چند تا فیلم دیگه هم دیدم و یه رمان دیگه رو هم شروع کردم. نوشتن ازشون باشه برای پستهای بعدی
از لطف و محبت دوستای ماهم که برام کامنت گذاشتن و ایمیل فرستادن، سپاسگزاری می کنم