جامدادی

31 January 2007

آش نذری


بیتا یه دختر بچه بود که پدرش توی یه تصادف رانندگی از دنیا رفت و بار یه زندگی هفت نفره افتاد به دوش مادر خانواده بدون هیچ پشتوانه ی مالی و حمایتی از طرف خانواده ی پدری. مادر، اما مثل کوه زیر اون بار سنگین طاقت آورد. پدر، کارمند یه سازمان دولتی بود و چند سالی طول کشید تا مستمری بعد از فوتش برقرار بشه. مادر، توی اون چند سال خیلی تلاش کرد تا اون مستمری جور بشه و از دستشون نره و همون روزای سخت بود که توی اوج ناامیدی، نذر کرد اگه اون مستمری جور بشه، هر سال شب عاشورا به نیت امام حسین، آش نذری بپزه. تلاشها نتیجه داد و هر سال از سه چهار روز مونده به عاشورا همه ی اهل خونه سرگرم تهیه ی وسایل آش نذری ان. سه ساله که من و فندق و بابایی هم می ریم و به نیت امام حسین، آش رو هم می زنیم یا به قول اینجایی ها، لت می زنیم ( با فتح لام! ). مادر بیتا رو باید ببینید تا باورتون بشه من چی می گم. یه زن قوی اما آروم و صبور که سختی ها و ناسازگاری های روزگار، تبدیلش کرده به یه اسطوره در چشم کسی مثل من
شب عاشورا خیلی دلم گرفته بود. طرفای عصر واستادم و یه خورده حلوا درست کردم به نیت مادربزرگم و ننه. بعد هم بردم خونه ی بیتا اینا و قسمت کردیم بین کسایی که می اومدن و آش هم می زدن. من و فندق تا نیمه شب موندیم اونجا و بعد برگشتیم خونه اما اهالی خونه مثل هر سال تا صبح بیدار موندن و آش رو هم زدن تا آماده بشه. صبح هم مردمی که خبردارن از آش نذری، صف می کشن برای بردن آش. بابای فندق صبح زود رفته بود و آش گرفته بود؛ جای همه تون خالی، امسال از هر سال خوشمزه تر شده بود
این یه عکس از مراسم هم زدن ( لت زدن ) آش و اینم یه عکس از مامان بیتا که من خیلی دوستش دارم. هر چی فکر کردم نفهمیدم این کیسه چی بود توی دستش؟

28 January 2007

ساز مخالف


چند وقتیه فندق در مقابل هر جمله ی دستوری یا حتی خبری جبهه می گیره و مخالفت میکنه. جمله اگه مثبت باشه، منفی می شه و اگه منفی، مثبت. امکان نداره وقتی می گم فندق بیا مثلا لباس بپوش، همون موقع بیاد. حتما باید دو سه دقیقه بعد بیاد تا مقاومتش رو نشون بده. دیگه دست نزن و نرو و نکن خطرناکه که دیگه جای خود داره
این وسط گاهی با همین مخالفتاش جمله های بامزه ای هم از دهنش می شنویم. مثلا دیشب باباش به اش میگه فندقی شب به خیر و فندق جواب می ده: نه، شب نه خیر!!؟
یا اونروزی به اش گفتم چشم ات رو نمال، مژه هات کنده می شه. می گه نه می خوام کنده بکنم!!!؟

تازگی به قیمت ها هم خیلی حساس شده و قیمت هر چیزی رو می پرسه. میگه مامان این شلوار منو چند خریدی؟ می گم سه هزار تومن می گه وای چه گرون!! این ماشینم رو چند خریدی؟ می گم چهار هزار تومن می گه ها ها خوبه ارزونه!!؟
اونروزی داشت توی بازی مثلا با دایی اش تلفنی حرف می زد. می گفت اِ ماشین کنترلی خریدی دایی؟ چند؟ ..... وای هفتصد تومن؟ ...... جدی؟ ....... خیلی گرونه که!!!!؟

اما از مهد کودک بگم که این روزا من کلی دعای خیر می کنم برای کسی که مهد رو اختراع!! کرد. روزایی که فندق می ره مهد، انرژی های مخربش رو تخلیه می کنه و بقیه ی روز رو ما با آرامشی نسبی سر می کنیم!!!هر روز هم یه دوست جدید، یه روز ملیکاست و یه روز مهدیس، امروز هم ارشیا
فندق رو که می ذارم مهد، خودم یه ساعتی می رم هواخوری؛ بازار، ساحل، ولخرجی، الواتی، ولگردی!!!. خداییش
خیلی حال می ده. کسی پایه هست؟
شب عاشورا، فردا شب، خونه ی بیتا اینا آش نذری می پزن. برنامه ی هرساله. من و فندق هم می ریم، البته فکر نمی کنم کمکی از دستمون بربیاد، فقط باید مواظب باشیم زیاد توی دست و پا نباشیم. قصه اش رو هم بعدا می گم

25 January 2007

نیازمندی ها


به یک عدد خواهر جهت گذاشتن سر بر روی شانه هایش و به مدت یکساعت هق هق کردن نیاز مند است. یک خواهر که از چشمهایم بفهمد دلم گرفته و می خواهم داد بزنم. یک خواهر راز دار که بفهمد من فقط به درد دل نیاز دارم نه نصیحتهای خواهرانه. خواهری که درک کند که باید مرا به حال خودم بگذارد تا یکساعتی زار بزنم بدون اینکه حرف بزنم بعد تازه شروع کنم به گفتن. خواهری که بفهمد نباید به آدمی که اینقدر دلش گرفته بگوید همه چیز درست می شود، صبر داشته باش یا اینکه برو خدا رو شکر کن جای فلانی نیستی. خواهری که شعورش برسد که وقتی دارم برایش درد دل می کنم نباید تلفن جواب بدهد یا تلویزیون نگاه کند یا به غذایش سر بزند. او باید بفهمد که من چرا آمده ام سراغ او و نرفته ام پیش مامان یا داداش یا شوهرم برای درددل کردن. می خواهم توی اون مدتی که دارم با بغض حرف می زنم، دستهایم را بگیرد و بگوید که می فهمد چه می گویم، که درکم می کند، که خوب کردی این حرفها رو توی دلت نگه نداشتی؛ که اگر نگه می داشتی عقده می شد برایت ولی حالا سبک شدی و غصه ها هم سبکتر شدند. خواهری که اصلا نگوید وای زن گنده چه اشکی می ریزد!!! یا دیگه از تو گذشته!!!. خواهری که نگوید بسه دیگه پاشو برو دست و روت رو بشور بیا میوه بخوریم. خواهری که سی سال بی خواهریم را جبران کند. می خواهم درد دلهای سی ساله ام را روی دوشهای مهربانش واگویه کنم. من مادر دارم، پدر دارم، برادر دارم، شوهر هم دارم، دختر خاله و دختر عمه هم دارم؛ اما قبول کنید هیچ کدام خواهر نمی شوند. تا همین الان که یکماهی است بیست و نه سالگی را تمام کرده ام نبودنش را احساس نکردم. یعنی سعی کرده ام به خودم بقبولانم که عوضش خیلی چیزهای دیگر دارم. اما امروز رسما اعلام می کنم به یک خواهر ترجیحا مجرد نیاز دارم که لازم نباشد وقتی شوهرش خانه نیست بروم و سرم را روی شانه هایش بگذارم، یعنی هر وقت دلم گرفت بروم. خلاصه خواهری که برایم خواهری کند، می فهمید؟ خ و ا ه ر ی، خ و ا ه ر ی
.
.
.

خیلی توقع زیادی است این خواهر خواهی من؟
حالا آیا فریاد رسی هست؟
آیا امیدی هست؟
من زیاد فرصت ندارم ها!!!؟

23 January 2007

دو تا کتاب توپ


شاید بدونید که جایزه ی مهرگان ادب امسال به رمان وَ دیگران اثر محبوبه ی میر قدیری تعلق گرفته. رمان و دیگران همراه با دو رمان بازی آخر بانو اثر بلقیس سلیمانی و رویای تبت اثر فریبا وفی نامزد دریافت این جایزه بودند که با رای هیئت داوران، و دیگران موفق به دریافت جایزه شد
رمان رویای تبت رو قبلا خونده بودم و فوق العاده بود. و دیگران و بازی آخر بانو رو در کمال خوش شانسی توی کتابفروشی شهرمون پیدا کردم. هر دو مسحور کننده ان. و دیگران، ظاهرا به این دلیل که یک موضوع بکر و تازه رو باز کرده و به زیبایی پرورونده، تونسته به دو رمان دیگه پیشی بگیره. داستان ارتباط زنی است با مردی که خود خانواده و زن و بچه داره. همه ی رمان، حرفهایی است که زن با همسر اول مرد می زنه اما در درون و توی دل خودش. درد دل می کنه و گلایه و هزار حرفی که سالها توی دلش مونده بوده. این حرفها زمانی زده می شه که مرد دیگه زنده نیست. باید بخونیدش و مطمئنم خیلی جاها، مثل من، با راوی همدل می شید و همراه. یه جایی خیلی دلم گرفت، جایی که راوی اعتراف می کنه که به موقعیت زینت، همسر اول مرد، حسودی می کنه و می گه که تو زینت همسرش بودی و من همدمش بودم؛ همدم یعنی برای یک دم، یک لحظه
اگر پیداش کردید بخونیدش، لذت خواهید برد

رمان بازی آخر بانو حکایتی دیگه اس، اما باز هم قصه ی یه زن. یه زن که آخرش هم تو خماری می مونید که کدوم روایت از زندگی این زن راست بود. در عین لذتی که از خوندن کتاب بردم، یه لحظه فکر کردم از اول قصه سر کار بودم. ولی من شیوه ی نوشتن و پرداخت بازی آخر بانو رو بیشتر از و دیگران دوست داشتم. اگر اینم پیدا کردید حتما بخونید، لذت می برید، حتما

20 January 2007

امروز یا دیروز


بعضی وقتا که مشکلات و گرفتاری های دنیای جدید عاصی و خسته ام می کنه، یا سردی و نامهربونی و بی تفاوتی آدمها اشکم رو در می آره، آرزو میکنم کاش زودتر به دنیا اومده بودم، مثلا صد سال پیش تا طعم اون صمیمیت و آسودگی خیال زندگی بی تکنولوژی رو می چشیدم. می فهمید که چی می گم، این مطمئننا فقط احساس من نیست، همه مون یه وقتایی به زندگی یه جورایی راحت و بی دغدغه ی فکری مادربزرگامون غبطه خوردیم؛ قبول دارید که؟؟
اما یه وقتایی هم مثل امشب خدا رو شکر می کنم که زودتر به دنیا نیومدم. امشب که رفتم و بدون دردسر، دندون عقلم رو کشیدم، خیلی خوشحالم که الان صد سال پیش نیست که مجبور باشم برم برم پیش یه آدم قلچماق سبیلو، تا دندونم رو با یه گاز انبر به این هوا!!! در بیاره. خدا رو شکر که اینهمه امکانات و وسایل هست تا یه دندون عقل اندازه ی عاج فیل!!!، بی دردسر دربیاد. خودمونیم چقدر دم و دستگاه دارن این دندونپزشکا و خداییش کارشون هم سخته و حساس. مگه نه، سمیرا جون ؟
امروز جلسه ی دوم بود و خانم دکتر، عصب کشی یه دندون رو تموم کرد و یه دندون عقل رو هم کشید و رفت تا جلسه ی بعد که چند تا پوسیدگی رو تعمیر!! کنه. نظرم رو در مورد دکترم بعدا می گم، وقتی کارش تموم شد. اما کارای بابای فندق تقریبا تمومه و فقط مونده روکش دندونش که باید از تهران بیاد. وقتی دکتر داشت دندونای بابایی رو براشینگ می کرد، اجازه گرفتم و فندق رو بردم تا ببینه دکتر برای باباش چکار می کنه، به این نیت که توی ذهنش بمونه و برای آینده ترسش بریزه؛ فکر می کنین اثر داره؟
الان که دارم تایپ می کنم، طرف چپ صورتم بی حسه و سنگین و به سختی با فندق حرف می زنم. اینو نوشتم که چند سال دیگه که این خاطرات رو مرور می کنم یادم بیفته که درد دندون بد دردیه!!!؟

17 January 2007

فندق به مهد می رود


چند وقتی بود که احساس می کردم فندق خیلی تنهاست و به چند تا دوست احتیاج داره برای بازی و سرگرمی. اسباب بازی ها و پارک رفتن ها هم براش کافی نبود. فکر کردم بهترین راه برای سرگرم کردنش و بری اینکه رفتارهای اجتماعی اش بهتر بشه، مهد کودکه. خوشبختانه یه مهد کودک هم پشت خونمونه. اوایل دی بردمش تا با محیط مهد و بچه ها و مربی ها آشنا بشه. خدا رو شکر از همون روز اول روی خوش نشون داد. قرار شد هفته ای سه چهار روزو هر روز دو ساعتی بره و با بچه ها بازی کنه. برای بچه های توی سن فندق برنامه ی خاصی هم ندارن، جز نقاشی. جاتون خالی که با چه شوقی رفتیم نوشت افزاری و دفتر و مداد رنگی و پاک کن و تراش خریدیم با یه کیف. راستش به جای فندق این منم که مدام دارم ذوق می کنم!!!. این چند روز رو که رفته خیلی بهش خوش گذشته و کلی دوست پیدا کرده. خودش اوایل به مهد می گفت خونه ی بچه ها. خلاصه که مهد کودک راه خوبی بود برای سرگرمی فندق و ساعتی استراحت من. البته چند روزی هم به خاطر سرما خوردگی و برای اینکه برای بچه های دیگه مشکلی پیش نیاد نرفت مهد کودک. فکر می کنم بودنش با بچه ها خیلی به اجتماعی شدنش کمک کنه. دو روز پیش همه ی بچه های کلاسشون رو بردن عیادت یکی از بچه های کلاسشون که لوزه هاش رو عمل کرده بود. وفتی هم رفتم دنبالش، کارت دعوت جشن تولد دستش بود. کلی ذوق کردم. زودی هم دویدم رفتم برای دوستش کادوی تولد گرفتم. فرداش دلم می خواست منم توی جشن تولد شرکت کنم اما راستش کسی تعارفم نکرد برم تو!! وقتی رفتم فندق رو برگردونم، دو تا ساک بزرگ دم در بود که معلوم بود توش پر از هدیه تولدهای آیداست، همون دختری که تولدش بود
از شانس فندق، یه خانم مربی خوشگل و خوش تیپ به تورش خورده که البته یه ذره هم جدی و مقرراتیه
اینم یه عکس از فندق خان که داره از مهد برمی گرده
این یکی هم دیروز گرفتم. زیر شر شر بارون واستادیم کنار خیابون تا فندق خان با چترش راه بره

15 January 2007

یه بنده ی خوب خدا


یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود توی یه شهر کوچک، یه پیرزنی توی یه خونه ی محقر با دیوارای کاهگلی زندگی می کرد. پیرزن، ریزه میزه و استخونی بود اما دلی داشت قد یه دریا، روحی داشت بزرگ و قلبی داشت پر از محبت و پر از صفا ، پر از امید به خدا. همه ی عمر هشتاد ساله اش در رنج و محرومیت و فقر و نداری گذشته بود، اما امیدش رو از دست نداده بود، اما پاش رو کج نذاشته بود. چه وقتی شوهرش زنده بود و چه وقتی که سایه ی اون از سرش کم شده بود کار کرده بود و عرق ریخته بود و خرج بچه ها رو داده بود تا بزرگ بشن و سر و سامون بگیرن. کار کرده بود و کمک خرج عروسی نوه ها شده بود. کار کرده بود تا قرضای جهیزیه ی نوه ها رو بده تا سیسمونی نوه بزرگه آبرومند باشه. کار کرد و کار کرد و توی هشتاد سالگی سر بار بچه هاش که نشد هیچ، هر چهار تا بچه اش نون از سفره ی مادر پیرشون برمی داشتن. سالهای جوانی به کنار سالهای پیری اش رو هم کار کرد تا لقمه ی گدایی به دهن نبره. بی سواد بود اما توی بزرگواری و پاکی و مناعت طبع، دست هزار هزار آدم باسواد پرادعا رو از پشت بسته بود. کار کرد، ظرف شست، لباس شست، برگهای خشک باغچه ها رو جمع کرد، سبزی پاک کرد، اتاقها و هال و حیاط رو جارو زد و خسته شد و پیر شد و شکسته شد و گله ای نکرد تا همین دیروز که راحت شد و رفت پیش همون خدا که تا دنیا دنیا ست، خستگی در کنه
من این پیرزن نازنین رو می شناختم، به اش می گفتیم ننه. بزرگم کرده بود. برام لالایی خونده بود. دست و صورت گلی و لباسای خاکی ام رو شسته بود، سی سال قربون صدقه ام رفته بود. جزیی از زندگی و خونه ی پدری ام بود. مامان می گفت سر جهازی بابات بوده. کمک دست مادربزرگ پدری ام بود و بعد از رفتن بی بی، موند تا مامانم دست تنها نمونه. پاکی و درستی اش باعث شده بود همه به اش اعتماد داشته باشن. کلید خونه ی ما و خونه هایی رو که می رفت و کار می کرد رو داشت. من و دو تا داداشها رو از همه بیشتر دوست داشت چون از همه بیشتر برامون زحمت کشیده بود. داداش اولی هر وقت از تهران می رفت شهرستان سر ننه رو بغل می کرد و می بوسید، بسکه دوستش داشت. ننه، یاد گذشته ها و بی بی ام که می افتاد، می گفت بهار که به دنیا اومد، قربون صدقه اش می رفتم و براش می خوندم الهی عروس بشی و من بیام به خونه ات؛ بی بی می خندیده که وای ننه تو می خوای تا عروسی بهار زنده باشی؟ و بی بی رفت و ننه موند و فندق بهار رو هم دید و قربون صدقه ی اونم رفت. آخرین بار که خونه ی مامانم بود، ذوق می کرد که فندق صداش می کنه و دنبالش می گرده و بوسش می کنه
این سالهای آخر، مامان، کارای ننه رو سبک کرده بود، دلش نمی اومد بهش کار بده. اما خدا می دونه که اگر می اومد و می دید مامان ظرفها یا لباسها رو شسته یا داره جارو می کنه، بهش برمیخورد، ناراحت می شد و شروع می کرد به غر زدن. ننه متنفر بود از نون مفت خوردن. کار می کرد و مزد می گرفت تا نونی که می خورد از گلوش پایین بره
من امروز موندم تو کار خدا. همین امروز، معنی عاقبت به خیری رو فهمیدم که ننه ام عاقبت به خیر شد. زنی که یه عمر بندگی خدا رو کرد و خدمت خلق خدا و یک روز هم حتی محتاج خلق نشد. تا آخرین نفس کار کرد و از کار افتاده و زمین گیر نشد تا برای رفع نیازش به مثل منی احتیاج پیدا کنه
تصویری که الان ازش توی ذهنمه مال روزاییه که بچه بودم و مامان می رفت سرکار و ننه ما رو نگه می داشت. کاراش که تموم می شد، می نشست یه گوشه، پاهاش رو دراز می کرد و گیوه و لیف می بافت تا از فروششون پولی در بیاد و به زخمی بزنه

مهربونم، خسته نباشی. خسته از این همه سال زحمت و تلاش. خدا کنه حلالم کرده باشی. این همه زحمتی رو که برام کشیدی بهم حلال کرده باشی. مرگ حقه و من خوشحالم که تو آروم و بی درد رفتی و الان اون بالا بالاها راحتی و آسوده. یقین دارم پاداشت چیزی جز بهشت نیست، که بهشت بهترین پاداشه برای خوبی و اخلاص و پاکی. خسته نباشی، مهربونم

13 January 2007

خانم شجاع السلطنه

از مدتها پیش دندونای آسیابم درد می کرده و بهش محل ندادم تا حالا که دیگه غذا خوردن برام شده همراه با اعمال شاقه!!!. چند روز پیشا که بابای فندق رفت دندون عقلش رو کشید و اومد و از خانم دکتره تعریف کرد دلم رو زدم به دریا و گفتم ایندفعه باهات می آم. اما چشمتون روز بد نبینه، رفتن همان و در چاه افتادن همان. خانم دکتر فرمودن، یه دندون عقلت باید جراحی بشه و درش بیاریم، چون کج در اومده و داره دندون بغلی رو هم خراب می کنه که البته اینو خودم از 4 سال پیش می دونستم ولی به دلیل ترس فراوان از دندونپزشکی بی خیالش شدم!!! دو تا از دندونای آسیاب، پر کردن لازم داره و یکی دیگه از دندونای عقل هم تا کار دستم نداده، کشیده بشه خیلی بهتره.قیافه ی من ترسو دیدنی شده بود؛ افتاده بودم به عجز و لابه و خانم دکتر هم از اونا که اصلا به مریض رو نمی ده. خداییش قیافه اش هم از اوناییه که نمی شه زیاد باهاش کل کل کرد. برای جراحی هم من رو معرفی کرده به یه متخصص جراحی. ولی فقط خدا می دونه و خودم که از ترس چه حال و روزی دارم. آخرین باری که دندون پر کردم دوازده ساله بودم و خیلی شجاعتر از الان. حالا با این خانم دکتر جدی و این شوهری که دلداری دادن بلد نیست، بدجوری دلم برای مامانم تنگ شده

دکتر گفت دندونات چند جلسه کار داره. اولین جلسه اشم چهارشنبه همین هفته اس. برام دعا کنید دوستای خوبم. به دلداری هم احتیاج دارم، بدجور

پی نوشت: اینم یه عکس از یه غروب زیبای خلیج فارس، همون روزایی که نانی مهمونمون بود

10 January 2007

حکایت فندق خان و سونیا



یادتونه نوشتم مسافرتی که همه چیزش رو برنامه پیش بره خیلی بهم می چسبه؟ خوب طبیعیه که از مسافرتی هم که اینجوری نباشه خیلی بدم می آد ( چشم بسته غیب گفتم، کسی هم پیدا می شه که از چنین چیزی خوشش بیاد؟). خلاصه که مسافرت چند روزه ی ما توی این عید غدیر این شکلی بود. رفتیم که چند روزی رو مثلا دور از هیاهوی کار، استراحت کنیم. اما با اوضاعی که پیش اومد، حالا برگشتیم خونه مون و داریم استراحت می کنیم!!!. اما الان نمی خوام با تعریف کردن اون اتفاقهای بی مزه و لوس اعصاب خودم و شما رو بهم بریزم، عوضش می خوام از عروسکی بگم که آقا فندق گذاشت گردنمون
روز شنبه رو قرار بود با نانی خانوم بریم خرید. قبلش بگم که اگه نانی نبود و اونروز رو باهاش نگذرونده بودیم دیگه جدی جدی مسافرته کوفتمون می شد؛ اما نانی با انرژی مثبتی که می ده باعث شد اونروز به من و فندق و بابایی خیلی خوش بگذره. خوش اخلاقی و خنده های شیرین نانی رو من در کمتر کسی سراغ دارم. خلاصه اینکه من و نانی و فندق رفتیم تو یه مغازه ی لباس فروشی که اتفاقا عروسکای قشنگی هم داشت. از همون لحظه ی ورود فندق راهش رو کج کرد و رفت طرف یه عروسک با چشمای درشت و لبای قلوه ای و قد بلند که روی زمین گذاشته بودنش. حواسم بهش بود که چه طور جذب اون عروسکه شده. اول فقط نگاش می کرد، بعد دستش رو کشید به موها و تا چند دقیقه خیره شد به اش. بعدش هم عروسک خانوم رو زد زیر بغل و اومد گفت مامان اینو بخر ببریمش خونه. حالا دیگه از فندق اصرار و من و نانی هم التماس که وای این عروسک زشته چیه برداشتی و بیا این آقا موشه رو بگیر و این قورباغه رو یا این آقا پلیسه رو یا این خوکه رو یا ....... ولی فندق محکم عروسکه رو بغل کرده بود و میگفت می خوام اینو ببرم خونه. یکی از مشتری ها بهش گفت این عروسکه مال دختر منه و نمی شه تو ببریش و فندق هم داد و بیداد که مامان این خانومه نمی ذاره من عروسکه رو بخرم و چشمتون روز بد نبینه مجبور شدیم عروسک خانوم رو با اون چشما و لبای قلمبه بخریم به عبارت سیزده هزار تومن ناقابل!!!اسم عروسک خانوم ظاهرا بریتیسه که البته من چون زیاد اهل کارتون نیستم نمی شناسمش، اما نانی اسمش رو گذاشت سونیا و حالا سونیا خانوم شده رفیق شفیق آقا فندق. برای نانی هم بد نشد، یه موش سفید دوست داشتنی خرید

نانی جونم ممنون که با ما اومدی خرید و سر و صدامون رو تحمل کردی. من و فندق و بابایی خیلی دوستت داریم و این هم آخرین باری نبود که مزاحمت شدیم. بازم منتظر باش
پی نوشت: الان چهار روزه عروسک خانوم مهمون ماست اما طفلک فقط شب اول قرب و منزلت داشت و حالا مظلوم، گوشه ی اتاق فندق خان افتاده

01 January 2007

!!گیجی

نمی دونم چی به سر وبلاگم اومده!!! دو روزه که نمی تونم بازش کنم . در واقع صفحه ی اصلی باز می شه اما فقط اسم وبلاگم می آد و پستها دیده نمی شن. پستها رو می تونم از طریق ادیت پست بلاگر ببینم اما خود صفحه رو نه!!!. ظاهرا بقیه با وبلاگم مشکل ندارن؛ بنابراین یه خورده پست گذاشتنم با اعمال شاقه همراهه. کسی می دونه ممکنه مشکل از کجا باشه؟ در ضمن صفحه ی اصلی رو با آنتی فیلتر می تونم باز کنم
ممنونم که به من سر می زنین، دوستای گلم
پی نوشت : خیلی خنده داره!!! اما همچین که نوشته ها رو پابلیش کردم مشکل حل شد. ولی دلم نیومد پست رو پاکش
کنم، تجربه ی لوسی بود، مگه نه!!؟؟