جامدادی

31 January 2007

آش نذری


بیتا یه دختر بچه بود که پدرش توی یه تصادف رانندگی از دنیا رفت و بار یه زندگی هفت نفره افتاد به دوش مادر خانواده بدون هیچ پشتوانه ی مالی و حمایتی از طرف خانواده ی پدری. مادر، اما مثل کوه زیر اون بار سنگین طاقت آورد. پدر، کارمند یه سازمان دولتی بود و چند سالی طول کشید تا مستمری بعد از فوتش برقرار بشه. مادر، توی اون چند سال خیلی تلاش کرد تا اون مستمری جور بشه و از دستشون نره و همون روزای سخت بود که توی اوج ناامیدی، نذر کرد اگه اون مستمری جور بشه، هر سال شب عاشورا به نیت امام حسین، آش نذری بپزه. تلاشها نتیجه داد و هر سال از سه چهار روز مونده به عاشورا همه ی اهل خونه سرگرم تهیه ی وسایل آش نذری ان. سه ساله که من و فندق و بابایی هم می ریم و به نیت امام حسین، آش رو هم می زنیم یا به قول اینجایی ها، لت می زنیم ( با فتح لام! ). مادر بیتا رو باید ببینید تا باورتون بشه من چی می گم. یه زن قوی اما آروم و صبور که سختی ها و ناسازگاری های روزگار، تبدیلش کرده به یه اسطوره در چشم کسی مثل من
شب عاشورا خیلی دلم گرفته بود. طرفای عصر واستادم و یه خورده حلوا درست کردم به نیت مادربزرگم و ننه. بعد هم بردم خونه ی بیتا اینا و قسمت کردیم بین کسایی که می اومدن و آش هم می زدن. من و فندق تا نیمه شب موندیم اونجا و بعد برگشتیم خونه اما اهالی خونه مثل هر سال تا صبح بیدار موندن و آش رو هم زدن تا آماده بشه. صبح هم مردمی که خبردارن از آش نذری، صف می کشن برای بردن آش. بابای فندق صبح زود رفته بود و آش گرفته بود؛ جای همه تون خالی، امسال از هر سال خوشمزه تر شده بود
این یه عکس از مراسم هم زدن ( لت زدن ) آش و اینم یه عکس از مامان بیتا که من خیلی دوستش دارم. هر چی فکر کردم نفهمیدم این کیسه چی بود توی دستش؟