جامدادی

15 January 2007

یه بنده ی خوب خدا


یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود توی یه شهر کوچک، یه پیرزنی توی یه خونه ی محقر با دیوارای کاهگلی زندگی می کرد. پیرزن، ریزه میزه و استخونی بود اما دلی داشت قد یه دریا، روحی داشت بزرگ و قلبی داشت پر از محبت و پر از صفا ، پر از امید به خدا. همه ی عمر هشتاد ساله اش در رنج و محرومیت و فقر و نداری گذشته بود، اما امیدش رو از دست نداده بود، اما پاش رو کج نذاشته بود. چه وقتی شوهرش زنده بود و چه وقتی که سایه ی اون از سرش کم شده بود کار کرده بود و عرق ریخته بود و خرج بچه ها رو داده بود تا بزرگ بشن و سر و سامون بگیرن. کار کرده بود و کمک خرج عروسی نوه ها شده بود. کار کرده بود تا قرضای جهیزیه ی نوه ها رو بده تا سیسمونی نوه بزرگه آبرومند باشه. کار کرد و کار کرد و توی هشتاد سالگی سر بار بچه هاش که نشد هیچ، هر چهار تا بچه اش نون از سفره ی مادر پیرشون برمی داشتن. سالهای جوانی به کنار سالهای پیری اش رو هم کار کرد تا لقمه ی گدایی به دهن نبره. بی سواد بود اما توی بزرگواری و پاکی و مناعت طبع، دست هزار هزار آدم باسواد پرادعا رو از پشت بسته بود. کار کرد، ظرف شست، لباس شست، برگهای خشک باغچه ها رو جمع کرد، سبزی پاک کرد، اتاقها و هال و حیاط رو جارو زد و خسته شد و پیر شد و شکسته شد و گله ای نکرد تا همین دیروز که راحت شد و رفت پیش همون خدا که تا دنیا دنیا ست، خستگی در کنه
من این پیرزن نازنین رو می شناختم، به اش می گفتیم ننه. بزرگم کرده بود. برام لالایی خونده بود. دست و صورت گلی و لباسای خاکی ام رو شسته بود، سی سال قربون صدقه ام رفته بود. جزیی از زندگی و خونه ی پدری ام بود. مامان می گفت سر جهازی بابات بوده. کمک دست مادربزرگ پدری ام بود و بعد از رفتن بی بی، موند تا مامانم دست تنها نمونه. پاکی و درستی اش باعث شده بود همه به اش اعتماد داشته باشن. کلید خونه ی ما و خونه هایی رو که می رفت و کار می کرد رو داشت. من و دو تا داداشها رو از همه بیشتر دوست داشت چون از همه بیشتر برامون زحمت کشیده بود. داداش اولی هر وقت از تهران می رفت شهرستان سر ننه رو بغل می کرد و می بوسید، بسکه دوستش داشت. ننه، یاد گذشته ها و بی بی ام که می افتاد، می گفت بهار که به دنیا اومد، قربون صدقه اش می رفتم و براش می خوندم الهی عروس بشی و من بیام به خونه ات؛ بی بی می خندیده که وای ننه تو می خوای تا عروسی بهار زنده باشی؟ و بی بی رفت و ننه موند و فندق بهار رو هم دید و قربون صدقه ی اونم رفت. آخرین بار که خونه ی مامانم بود، ذوق می کرد که فندق صداش می کنه و دنبالش می گرده و بوسش می کنه
این سالهای آخر، مامان، کارای ننه رو سبک کرده بود، دلش نمی اومد بهش کار بده. اما خدا می دونه که اگر می اومد و می دید مامان ظرفها یا لباسها رو شسته یا داره جارو می کنه، بهش برمیخورد، ناراحت می شد و شروع می کرد به غر زدن. ننه متنفر بود از نون مفت خوردن. کار می کرد و مزد می گرفت تا نونی که می خورد از گلوش پایین بره
من امروز موندم تو کار خدا. همین امروز، معنی عاقبت به خیری رو فهمیدم که ننه ام عاقبت به خیر شد. زنی که یه عمر بندگی خدا رو کرد و خدمت خلق خدا و یک روز هم حتی محتاج خلق نشد. تا آخرین نفس کار کرد و از کار افتاده و زمین گیر نشد تا برای رفع نیازش به مثل منی احتیاج پیدا کنه
تصویری که الان ازش توی ذهنمه مال روزاییه که بچه بودم و مامان می رفت سرکار و ننه ما رو نگه می داشت. کاراش که تموم می شد، می نشست یه گوشه، پاهاش رو دراز می کرد و گیوه و لیف می بافت تا از فروششون پولی در بیاد و به زخمی بزنه

مهربونم، خسته نباشی. خسته از این همه سال زحمت و تلاش. خدا کنه حلالم کرده باشی. این همه زحمتی رو که برام کشیدی بهم حلال کرده باشی. مرگ حقه و من خوشحالم که تو آروم و بی درد رفتی و الان اون بالا بالاها راحتی و آسوده. یقین دارم پاداشت چیزی جز بهشت نیست، که بهشت بهترین پاداشه برای خوبی و اخلاص و پاکی. خسته نباشی، مهربونم