جامدادی

08 December 2006

قصه های فندق


فندق داره تاب بازی می کنه. من و باباش داریم تلویزیون می بینیم. فندق شروع می کنه به شعر خوندن

تاب تاب عباسی خدا منو نندازی
تاب تاب عباسی خدا منو نندازی
خدا منو نندازی
منو ننداز
منو ننداز
می گم منو ننداز
گفتم منو ننداز
با تو هستم، می گم منو ننداز دیگه!!!؟
.
.
.

باور کنید دلم برای خدا سوخت با این بنده ی قلدر طلبکار!!!؟

........................................................

چند وقتیه فندق خان، با کوچکترین احساس دردی اقدام به خوددرمانی می کنه. اگه یه قطره آب از بینی اش بیاد یا بیفته و سرش یا دست و پاش به در و دیوار و میز و صندلی بخوره، یه کم گریه می کنه و بعد می گه مامان پاشو دارو بده و این جمله رو اونقدر تکرار می کنه تا وقتی که بلند شم و دارو بیارم. یه ذره می خوره و می گه مرسی، خوب شدم. طفلک فکر می کنه استامینوفن خورده اما خبر نداره مامانش داروی تقلبی بهش می ده. داروی من در واقع شربت نعناست که البته بی شباهت به مزه ی دارو نیست، ولی در مورد دردهای کوچولوی فندق کارسازه
این رو نوشتم تا خودش بعدها بخونه و بفهمه چه کلاهی سرش می رفته!!!؟

..............................................

دیشب فندق داشت می رفت توی اتاق که بخوابه. اما جلوش رو نگاه نمی کرد، متاسفانه و در نتیجه با سمت راست سرش رفت خورد به چهارچوب در و بامبی صدا کرد. فوری اندازه ی یه گردو پشت گوشش قلمبه شد. نشست و یه دل سیر گریه کرد و بعد هم آروم شد و خوابید. امروز اون گردوئه کوچک شده اما نیست که گوشش هم ضربه دیده، حالا لاله ی گوش راستش تقریبا دو برابر اون یکی گوششه