جامدادی

24 October 2006

پیری

شبدر یه پست گذاشته در مورد پیری و از ترسش گفته از پیر شدن. منم خیلی وقتها به پیری فکر می کنم. چیزی که هر روز به اش نزدیکتر می شم و هیچ راه فراری هم وجود نداره مگه زبونم لال!!!!! جوونمرگ بشم. اما به اینم فکر می کنم که چه کارایی می تونم بکنم که اگر خدا خواست و به پیری رسیدم، زیاد خودم و احتمالا دور و بری هام، زیاد اذیت نشیم. به یه چیزی هم اصلا معتقد نیستم، اونم اینکه، بچه ی آدم، عصای دست پیریه؛ نمونه اش خیلی ها از جمله مادر بزرگم، که از چهار تا بچه اش تنها مامان من تونست کنارش باشه و بقیه نتونستن کاری براش بکنن. خودم هم همینطور که از پدر و مادرم دورم و معلوم نیست بتونم زیاد به دردشون بخورم. پس هیچ تضمینی نیست که من با یه دونه یا پنج تا بچه، بتونم پیری راحتی داشته باشم. از طرفی به اینم اعتقاد ندارم که بچه ها باید برای جبران کارایی که پدر و مادر انجام دادن، از زندگی خودشون کم بذارن. من که برای دل خودم و برای اینکه مادر شدن و لذت بزرگ کردن و تربیت کردن یه بچه رو تجربه کنم، بچه دار شدم و همین یه دونه هم اون نیاز مادر شدن من رو برآورده کرده. به هر جهت الان تونستم با خودم کنار بیام که در آینده از فندق توقعات زیادی نداشته باشم و خدا می دونه راضی نیستم به خاطر من موقعیت یا فرصتی رو از دست بده. پس با این فرض که وقتی پیر می شم، ممکنه فندق ازم دور باشه و قوم و خویش دلسوزی هم نباشه که به فریادم برسه، تنها راه اینه که پول جمع کنم و پول جمع کنم، تا بتونم باهاش پرستار خصوصی استخدام کنم. یه عالمه کتاب و فیلم و موسیقی جمع کنم برای سالهای پیری. اینترنت هم که تا اون موقع پیشرفت کرده و کلی کارای دیگه می شه باهاش کرد تا حوصله ام سر نره. به نظر می رسه داشتن یه آپارتمان دو خوابه و پس انداز کافی بتونه یه آدم پیر و شاید علیل رو راه بیاندازه. با پول کافی یه کار دیگه هم می شه کرد و اون رفتن به یه خانه ی سالمندان شیک و تر و تمیزه. یه جای مطمئن که پول بگیرن و در عوض خدمات بدن. باید از حالا بگردم و همچین جایی رو پیدا کنم. با این فکرای عجیبم، یاد فیلم چند می گیری گریه کنی؟ افتادم که آقاهه می گرده یه نفر رو پیدا کنه که پول بگیره و در عوض توی مجلس ختم، براش گریه کنه. حالا شده حکایت من، که دارم سور و سات پیری ام رو آماده می کنم. وقتی ترس از پیری سراغم می آد، با این فکرا و برنامه ها به خودم روحیه و امیدواری می دم و واقعا دلم نمی خواد هیچ کس رو و از همه مهمتر پسرم رو به خاطر پیری ام به زحمت بیاندازم
من و بابای فندق این تصمیم رو با هم گرفتیم و اینایی که نوشتم فقط برای خودم نبود و از خدا می خوام هردومون با هم جوونی رو بگذرونیم و به میانسالی و بعد پیری برسیم. اگه با هم باشیم شاید پیری کمتر بهمون زور بگه
.......... حالا تا اون روز


اینهمه از پیری گفتم، یه عکس از فندق، روزی که به دنیا اومد ببینین تا حال و هوای پستم عوض بشه. این عکسای پاییزی رو هم ببینین و کیف کنین. چه شکوهی داره این پاییز و برگ ریزونش