جامدادی

22 October 2006

بد شانسی

یادش بخیر، روزای خوب و پر از خاطره ی دانشگاه و خوابگاه. الان، اگرچه دیگه حوصله ی درس و امتحان رو ندارم، اما یه جور غریبی، دلم برای زندگی خوابگاهی توی دانشگاه تنگ شده. از شبای خوابگاه و با هم بودنها یه خاطره یادم اومده که دلم می خواد به یاد اون روزا اینجا بنویسمش

تابستون سال دوم رو برای انجام یه پروژه ی دانشجویی، مونده بودم اصفهان. شبی که اون اتفاق بامزه افتاد، داشتم با مریم توی راهرو قدم می زدم و ساعت هم از دوازده گذشته بود. دم پله ها واستاده بودیم، که احساس کردیم یه نفر داره توی پله ها می دوه و می آد بالا. نگاه کردیم و در کمال تعجب دیدیم آقای نگهبانه. چشممامون شد چهارتا؛ چون داخل خوابگاه اومدن آقای نگهبان، اونم نصف شب و بدون یا الله گفتن، خیلی عجیب بود. اینم بگم که شبای ترم تابستون، خانم نگهبانا خوابگاه نمی موندن و کارا رو می سپردن به آقایون نگهبان. من و مریم که روسری سرمون نبود و آستینامون هم کوتاه بود، از ترس به گناه نیفتادن خودمون و اون آقای نگهبان عصبانی!!!!، پریدیم توی راهروی دستشویی و سرک کشیدیم ببینیم اون آقای عصبانی کجا می خواد بره؟ البته ایشون اونقدر عصبانی بود، که من بعید می دونم اصلا چیزی یا کسی رو میدید!!. خلاصه که رفت و در اولین اتاق راهرو سمت چپ رو زد و بعد هم من و مریم فقط صدای داد و بیداد می شندیم و از بس سر و صدا شد، نفهیدیم ماجرا چیه وآخرش هم فقط صدای نگهبان رو می شنیدیم که می گفت من فردا صبح که مسئول خوابگاه می آد تکلیفم رو با شما دخترای بی ادب معلوم می کنم. وقتی که آقای نگهبان رفت و آبها از آسیاب افتاد و ما تونستیم از دستشویی بیاییم بیرون، دم اون اتاق هنوز شلوغ بود. رفتیم قاطی بقیه و فهمیدیم که این دخترای بی ادب!! تازه اون موقع شب می خواستن شام بخورن. سفره رو که می اندازن، می بینن آب خوردن ندارن. یکی شون بلند می شه بره آب بیاره، اما بجای اینکه پارچ آب رو که آب چند ساعت قبل توش بوده رو توی ظرفشویی خالی کنه، از همو ن وسط اتاق و از طبقه دوم و درحالیکه پنجره ی اتاق کاملا باز بوده، می ریزه بیرون. آب پارچ هم یه راست می ریزه توی یقه ی آقای نگهبان که پایین پنجره داشته راه می رفته تا خوابش نبره. بقیه اش رو می تونین حدس بزنین دیگه. اون بنده ی خدا فکر می کنه اینا عمدی آب رو ریختن روی سر و لباسش و در نتیجه با اون حال و روز و بدون یا الله اومده بود بالا برای دعوا. اما این دخترای بیچاره، باز بدشانسی می آرن و وقتی حال و روز اونو می بینن و یکی شون از در معذرت خواهی در می آد، هول می شه و به نگهبان، بجای اینکه بگه ببخشید آقای نگهبان، می گه ببخشید استاد!! نگهبانه هم فکر می کنه اینا دستش انداختن و سر و صدا بالا می گیره و این می شه که آقای نگهبان تهدید می کنه به مسئول خوابگاه گزارش می ده که این دخترای بی ادب می خواستن اذیتش کنن
ما دیگه پی گیر نشدیم ببینیم شکایت آقای نگهبان به کجا رسید، اما اون شب و خنده هامون شد یه خاطره ی موندنی
در ضمن این مریم خانومی که با هم پریدیم توی دستشویی که نامحرم ما رو نبینه، یه قصه ی باحال عشقی داره که سر فرصت اینجا می نویسم
اینم دو تا عکس کوچولو از دانشگاه من، دانشگاه صنعتی اصفهان. خودم عکس به درد بخور نداشتم که بذارم، این رو هم از گوگل پیدا کردم. اولی عکس
یه روز بارونیه، خیابون مجتمع کلاسها و دانشکده ی عمران، اگه اشتباه نکنم و دومی خیابون جلوی تالارها