جامدادی

10 October 2006

دغدغه های یه زن خونه دار

یه چیزی می نویسم، بهم نخندید و بذارید به حساب دغدغه های یه زن خونه دار، لطفاً
اون آقای قصابی که دوستش داشتم و خوش اخلاق بود و ازش خرید می کردم، چند وقتیه از این شهر رفته.من هم عزا گرفتم با این قصاب بداخلاقه که به جاش اومده. در واقع از اولش هم همین قصاب بداخلاقه بود و فکرکنم مغازه در اصل مال خودش باشه. حالا دلیل عزا گرفتن من چیه

من الان چهار ساله که از این قصابی خرید می کنم.از ریخت بقیه ی قصابی های شهر خوشم نمی آد. خداییش تا حالا هم گوشت خوب بهم داده. اولها یه آقای لاغر و کچلی توی قصابی بود که خوش انصاف و کار درست بود اما خدا رحمتش کنه، دو سالی می شه عمرش رو داده به شما. بعد یه آقای تپل و کچلی اومد با شاگردش. شاگرده خوبه اما من از خودش می ترسم. مشکل من اینه که گوشت گوسفندی که می خرم چه از سردست باشه یا از ران، یه تکه ی بزرگ از دنده های گوسفنده هم باهاشه. این آقایون قصاب هم آنچنان این دنده ها رو ساطوری می کنن که استخونها خرد و خاکشیر می شن. بعد توی قابلمه که می رن، خورش می شه پر از استخون ریزه و باید بشینم جداشون کنم. هیچوقت اعتراضی نکردم تا یه بار که دل رو زدم به دریا و به شاگرده گفتم اگه می شه برای من دنده نذار. شاگرده زیر چشمی نگام کرد و آقا تپله کچله بهم گفت برای چی آبجی؟ وقتی بهش گفتم مشکلم چیه، با یه پوزخند گفت آشپزی بلد نیستی آبجی، چرا ایراد می گیری؟ معلومه که دیگه هیچی نگفتم. فکر کردم اگه ادامه بدم سر و کارم بیفته با ساطوری چیزی. گوشت رو خریدم و اومدم بیرون. یه چند وقتی هم سعی کردم وقتایی برم که آقا تپله کچله نباشه. تا اینکه فروشنده ها عوض شدن. دو تا برادر بودن. هیکلاشون قصاب، حرف زدنشون جاهلی، از اونا که یه رد قدیمی از چاقو کاری رو صورتشونه. حساب که دستم اومد خوش اخلاقن، دل رو زدم به دریا و یه بار به برادر بزرگه گفتم اگه می شه به من دنده نده، من با این دنده ها مشکل دارم. گفت ببین آبجی، اینجا مثل تهران و شیراز نیست که ران و دست و دنده و گردن و غیره از هم جدا باشن، یه جورایی درهمه. حالا اشکالش چیه؟ وقتی قضیه رو گفتم، گفت من برات یه جوری تکه می کنم و ساطور می زنم که استخونا خاکشیر نشن. هر کی قبلا برات تکه می کرده کارش رو بلد نبوده. خلاصه که واستاد و با حوصله استخونها رو برام تکه کرد و از گوشت جدا کرد. منم خوشحال اومدم خونه و به جون اون و برادر کوچیکه و هر چی قصاب و غیر قصاب خوش اخلاقه دعا کردم. غذایی که با دنده های اون گوسفنده پختم، خیلی بهتر از دفعات قبل شد ولی بازم استخون ریزه داشت، منتها خوش اخلاقی آقای قصاب نذاشت عصبانی بشم. اوضاع خوب بود تا حالا که دوباره اون برادرا رفتن و آقا تپله کچله با شاگردش برگشتن. ولی من یکی حوصله ی دعوا و در افتادن با یه قصاب تپل و کچل و بداخلاق رو ندارم
غرض از اینهمه پرچونگی، این که اخلاق خوب برای کاسب جماعت، یه مزیته. یه فاکتوره برای جلب مشتری. استخون ریزه بالاخره توی گوشت هست و من باید مواظب باشم و از غذا جداشون کنم، حالا چه آقا تپله کچله باشه، چه اون دو تا برادرای خوش اخلاق، اما من مشتری راضی بیام بیرون، دعا به جون خوش اخلاقه می کنم نه بداخلاقه. نظر شما غیر اینه، آبجی؟