جامدادی

27 September 2006

مهمون ناخونده


دو سه هفته ای می شه که یه مهمون ناخونده روزها می آد خونمون و شبها می ره پی زندگی اش. یه مارمولک کوچولو یا به قول فندق، مارمی. روزها، شاید به خاطر آفتاب، از بالای هواکش حمام می آد داخل و همون دور وبر هواکش پرسه می زنه و شبها هم غیب می شه. دورتر هم نمی آد معمولا؛ اگرنه بهش نمی گفتم مهمون می گفتم متجاوز. راستش با مارمی ها میونه ی خوبی ندارم. غیر از اینکه چندشم می شه، از اونجایی که براحتی هم کشته نمی شن، بیشتر اعصابم رو بهم می ریزن. با پیشت و چخه و اینا هم نمی رن بیرون که!!!! اما این یکی اینقدر قیافه ی بدبختی داره که دلم نمی آد بهش چیزی بگم. روزای اول که اومد تازه دمش کنده شده بود و دم نداشت؛ اما حالا دمش رشد کرده و داره کامل می شه. تند تند می ریم با فندق بهش سر می زنیم. فقط خدا کنه از دور و بر هواکش، اینورتر نیاد، اونوقت دیگه نمی تونم اینقدر انسانی باهاش برخورد کنم