جامدادی

21 September 2006

خوابیدن یا نخوابیدن، مسئله این است

وقتی ساعت یازده، اومد با شیرین زبونی گفت مامان بریم مسواک بزنیم بخوابیم، چشمام رفت کله ی سرم. خوشحال خوشحال دنبالش راه افتادم دندونها رو مسواک زدیم، مثل یه بچه ی مؤدب به باباش شب به خیر گفت و رفتیم دراز کشیدیم. دوسه تا کتاب خوندیم وملافه ها رو کشیدیم روی کله مون که بخوابیم. توی این فاصله بابا هم اومد که بخوابه. بیست دقیقه ای که گذشت، پاشد نشست. گفت مامان چراغ روشن کن. گفتم چراغ خواب روشنه، بسه . بخواب. گفت نه روشن کن من می ترسم. گفتم آخه از چی ؟ مامان و بابات هرکدوم اندازه ی رستم، کنارتن. بگیر بخواب. دراز کشید . ساکت شد ولی مدام از این پهلو به اون پهلو. حدس می زدم پشیمون شده که اومده خوابیده. بعد ده دقیقه دوباره گفت من بستنی می خوام. گفتم نمی شه. دندون مسواک کردی نباید چیزی بخوری. ساکت باش . دوباره دراز کشید. وقتی تیر آخر رو زد، شاخ من و باباش هم در اومد. گفت بریم بازار. پا شدم نشستم گفتم بچه تو خودت می دونی که الان بازر تعطیله. بخواب فردا می ریم. ایندفعه نخوابید. گفت مامان،خواب نمی آد، بابا بخوابه، ما بریم تو ی هال بازی بکنیم. رسما موضعش رو اعلام کرد. جای شکرش باقی بود قبول کرد بابا بمونه توی تخت خواب .چاره ای نبود. اگه می موندیم توی اتاق بابا هم نمی تونست بخوابه. نتیجه اینکه برگشتیم توی هال، چراغها و تلویزیون روشن شدن و من و فندق یه زندگی شبانه رو شروع کردیم. ساعت نزدیکای دو نیمه شب بود که رضایت داد بخوابه

این از این. اما شب بعد حکایت دیگه ای بود. صبح دیر از خواب بیدار شد، پس دیگه ظهر خوابش نمی اومد. نشستیم فیلم دیدیم، نقاشی کردیم و کتاب خوندیم. شب که رفتیم بیرون، هر حیله ای که بکار گرفتم تا توی ماشین خوابش نبره، نشد. ساعت نه بود. اومدیم خونه. گذاشتمش توی تخت خودش و اومدم بیرون و در کمال بدجنسی و نبود بچه ام با باباش پفک خوردیم و تلویزیون دیدیم. بچه از توی ماشین می گفت پُشَک می خوام و من گفته بودم نمی شه، بریم خونه بهت می دم که دیگه بچه خوابش برد. وقتی خواستم بخوابم حتی یه غلت هم نزده بود، از بس خسته بود. گفتم خدایا یعنی می شه این تا صبح بخوابه؟ نفهیدم کی خوابم برده بود که با صداش بیدار شدم توی تختش ایستاده بود و پشت هم می گفت مامان پاشو من بستنی می خوام. این یعنی بچه خیلی وقته بیداره و دیگه نمی شه کاری کرد. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. آوردمش توی هال. دوباره چراغها و تلویزیون روشن شدن. با چشمایی که هنوز کامل بیدار نبودن، بهش بستنی دادم که نخورد. گفت نه نمی خوام پلو میخوام و پلویی رو که آوردم تا ته خورد. بالش و ملافه ام رو آوردم که همونجا توی هال کنار فندق دراز بکشم اما دستش رو گذاشت زیر سرم گفت نخواب پاشو بشین اینجا و با دستش به یه نقطه ی خاص از فرش اشاره میکرد. می تونین تصور کنین من چه شکلی بودم؟ اونشب رو تا ساعت سه بیدار بودیم


خواب فندق برای ما شده معضل. اگه ظهرا بخوابه دیگه شب خوابش نمی بره. اگه نخوابه سر شب خوابش می بره و نصف شب بیدار می شه. اگه صبح زود بیدارش کنم، بداخلاق می شه. اگه بخوام خوش اخلاق باشه تا لنگ ظهر باید بخوابه. کاش حالا همین بود فقط، یه ور قضیه هم بابای فندقه که روزی شش بار این مسئله رو به بحث میذاره و میگه
تقصیر از خودته باید چنین کنی و چنان کنی. من خیلی زن بساز و خوبی هستم که تا حالا نرفتم خونه ی بابام، نه؟
پی نوشت: خودم می دونم تقصیر دارم و کوتاهی کردم. فندق از نظرای دیگه همونی شده که می خواستم. مثلا برای غذا خوردنش اصلا اذیت نمی کنه چون از اول درست برخورد کردم باهاش یا رفتارهای اجتماعی اش خیلی خوبه. ولی برای خوابش باید از زمان نوزادی درست رفتار می کردم، که نکردم حالا هم اگرچه دیره ولی ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس. مگه نه، نوشاجون