جامدادی

29 September 2006

به نام هنر

نمی دونم چه قدر به تاثیر هنر روی روحیه انسان و روی کیفیت زندگی اعتقاد دارید. لذت عجیبیه غرق شدن در دنیای هنر و لذت به وجود آوردن. لذت ساختن و بعد دیدنش و یادآوری اینکه چقدر اینکار بهت انرژی داده. به این هم معتقدم که هنر دامنه ای خیلی وسیعتر از اون چیزی داره که در نظر اول در ذهن تداعی می شه. من خانه داری رو هم هنر می دونم. بچه داری رو هم هنر می دونم، یا آشپزی که دیگه جای خود داره. هرکاری که انرژی دهنده اس، یا راحتتر بگم نجات دهنده اس، از روز مرگیها از تکرار که آدم رو پیر و خسته می کنن. نجات دهنده در شرایط سخت، شرایط غیر قابل تحمل. چند وقت پیش توی کتاب داد بیداد اثر خانم ویدا حاجب تبریزی خوندم که چطور زنان زندانی سیاسی سالهای قبل از انقلاب با بافتن لباس و کلاه و دستکش که از زنان زندانی عادی یاد گرفته بودن، روزهای تاریک زندان رو گذروندن. برای همین می گم هنر نجات دهنده اس
همه اینا رو گفتم که تجربه ی خاص خودم رو از این خاصیت هنر بگم. قلمزنی روی مس، درست زمانی که از درس و امتحان و غریبی و آدمهای خسته کننده ی دور و برم به ستوه اومده بودم، به کمکم اومد. اصفهان درس می خوندم. گشتن توی کوچه پس کوچه های میدون نقش جهان و لذت بردن از اون همه زیبایی های تاریخی همیشه خستگی رو از تنم بیرون می کرد، اما سال آخر یه چیز دیگه بود. زمانی که تونستم قلمزنی یاد بگیرم و به جرات می گم همه ی تجربه های اصفهان بودنم یه طرف، یادگیری این هنر زیبا هم یه طرف. شانس آوردم و تونستم با کمک یکی از بازاریهای قدیمی که علاقه ام رو به این هنر دیده بود، پیش سه تا از قلمزنهای میدون امام کار کنم و اونا چه با حوصله و قدم به قدم کار با قلمها و چکش رو یادم دادن. البته همه ی اینا رو مدیون اون حاج آقایی بودم که در واقع معرف من بود، اگرنه اون آدمهای سنتی به این راحتی یه دختر جوون رو توی کارگاهشون راه نمی دادن. من فقط همون یه سال رو قلمزنی کردم چون سال بعد ازدواج کردن و مهاجرت به جنوب و دور شدن از اون محیط دیگه اجازه نداد کار رو ادامه بدم. قلمزنی هم یه جوریه که تهیه مواد اولیه اش کار آسونی نیست و شرایط خاصی می طلبه. اما چیزی که برای من مهم بود، معجزه ی قلمزنی بود که من رو از روزمرگیهای دانشگاه و درسهای خسته کننده و امتحانهای جورواجور نجات داد. رفتن به میدون نقش جهان، درس گرفتن از استاد، شنیدن صدای چکش بر روی مس از گوشه گوشه ی بازار، نگاه به دست استاد که در مقابل چشمان تشنه ی من به زیبایی نقش گل و مرغی یا چهره ای یا سرباز هخامنشی ای برسینی مس می انداخت، برگشتن به دانشگاه در حالی که هنوز از اون حالت خلسه در نیومده بودم، همه و همه ازم دختری ساخته بود که بجای راه رفتن روی زمین توی آسمون راه می رفت. با چه سختی اما با چه شوقی گشتم و توی خوابگاه یه گوشه ای پیدا کردم که بتونم بدون ایجاد مزاحمت برای بچه های دیگه، تمرین قلمزنی کنم. اما از همه عجیبتر معدل دو ترم آخرم بود که از همه ی ترمهای گذشته بهتر شد، اونم در شرایطی که من توی اون رفت و آمدهام به میدون نقش جهان و کلاسهای قلمزنی ام ، کمتر وقت درس خوندن داشتم. خودم که خودم رو می شناسم، می گم اینا همه از برکات قلمزنی و بودن در اون مکانی بود که پر از انرژی مثبته. از اون روزهای طلایی ده دوازده تا اثر به یادگار برام مونده. نگاه کردن بهشون من رو می بره به دوران خوبِ آموختن، آموختن اون چیزی که دوست داشتم و به من انرژی می داد. عکس سه تا از کارام رو گذاشتم اینجا ، اینجا و اینجا