جامدادی

18 October 2006

بازم فندق


بابای فندق وقت خواب کتاب می خونه، در واقع درس می خونه. وقتی هم خوابش می گیره، معمولا کتابشو هل میده طرف من و می گه اینو بذار پایین تخت. منم تاحالاش هیچی نگفتم تا دو شب پیش که بابا خواب بود و منم خودم رو زده بودم به خواب و فندق خان هم در حال مطالعه. مطالعه اش که تموم شد، کتاب رو گذاشت روی شکم من و گفت مامان اینو بذار پایین!!! حیف که مثلا خواب بودم و گرنه .... هیچی نگفتم. کتابه خودش سر خورد و افتاد پایین، اما فندق دولا شد و برداشتش دوباره گذاشت روی شکم من و گفت مامان اینو بذار پایین. خیلی طاقت آوردم هیچی نگفتم تا کتاب دوباره سر خورد و افتاد. فندق هم کوتاه اومد. اما من روز بعد یه سخنرانی داشتم برای بابای فندق که خدا خیرت بده، حداقل وقتی دستور میدی یه لطفا یا یه خواهش می کنم بذار پشتش بلکه این بچه یاد بگیره و بدتر از خودت احساس ریاست نکنه. یه وقتایی بدم نمی آد از دست این پدر و پسر سرم رو بزنم به دیوار

سفارش غذا رو هم انگار داره به یه خدمتکار خانه زاد میده. می آد توی آشپزخونه می گه مثلا شیر کاکائو. بعد هم سرش رو می اندازه پایین و می ره می شینه روی مبل و تکیه می ده و منتظر، تا شیر کاکائو توسط بنده سرو بشه. اگرم بگم آماده اس بیا خودت ببر، می گه نه، خودت بیار و از جاش جم نمی خوره. دارم با این عادت ارباب رعیتی اش مبارزه می کنم، ولی دروغ چرا گاهی این دستورات رو اینقدر بامزه می ده که دلم می خواد اجراکنم. ولی خیالتون راحت نمی ذارم با این اداها، حالا من رو و بعدها یه دختر بی گناه رو استثمار کنه

ولی خودمونیم قدرت تقلید بچه ها، آدم رو انگشت به دهن می کنه. این فسقلی تازگی ها که زبونش بیشتر باز شده، سر بزنگاه آنچنان حرفهای خودمون رو به خودمون تحویل می ده که چشمامون می ره کله ی سرمون. تصمیم گرفتیم خیلی مواظب حرف زدنها مون باشیم تا این وروجک، یه روزی و یه جایی، خیطمون نکنه

..............................

این بچه با این بازار بازار کردنش روی من رو هم سفید کرده. راه به راه می گه مامان بریم بازار. هیچ سرگرمی هم جای بازار رو براش نمی گیره. سرش رو خم می کنه می گه: مامان بهار یه سوال بکنم؟ می گم بله، گلم. می گه آماده بشم بریم بازار؟
از خواب بیدار می شه، هنوز دست و صورت نشسته، می گه آماده بشیم بریم بازار؟
سوپر رفتن و یه دور توی خیابونا زدن رو هم بازار حساب نمی کنه ها!! باید بریم بازار راستکی، که البته پاساژها و مرکز خرید هم جزوشه. خیلی وقتا باباش این سر بازار قدیم پیاده مون می کنه و اون سرش سوارمون می کنه. گاهی وقتا از بازار تره بار دیدن می کنیم، گاهی هم بازار پارچه و یا حتی بازار ماهی فروشا. زیاد هم اهل ایراد گرفتن نیست که چیزی براش بخرم. البته دست خالی هم برنمی گردونمش، معمولا
باباش می گه یکی کم بود، حالا شدن دوتا که مدام دست هم رو بگیرن و برن بازار
من و فندق که به دل نمی گیریم، می ذاریم پای حسادتش که خودش هیچ درکی از بازار نداره
اینم یه عکس از فندق خان توی سفر دهلی