جامدادی

18 November 2006

روزهای خوب

من یه خاله دارم که دلش اندازه ی دریاست و قلبش به گرمی و مهربونی خورشید. باور کنید غلو نمی کنم. خودمم بعضی وقتا لجم در می آد از این همه محبتهای بی ریاش. از اینکه هیچوقت از کسی بد نمی گه و همه رو دوست داره یا از دست و دل بازی و بذل و بخشش تموم نشدنی اش
این خاله ی گل من، تازگی صاحبخونه شده. نزدیک 27 سال مستأجری کرده و صبوری و حالا شاد از این که خونه ی به این بزرگی مال خودشه و لازم نیست مدام مراقب خیلی چیزا باشه. دروغ نمی گم اگه بگم بیشتر از خودشون نه، کمتر از خودشون هم خوشحال نیسستم از صاحبخونه شدنشون. بنابراین یکی از مهمترین کارای من وقتی تهران بودم رفتن به خونه ی خاله بود و حضورا تبریک گفتن!!. خدا رو شکر، خونه شون عالی شده بود
همون اول کار یه اتفاق هم افتاد اما به خیر گذشت. خونه ی خاله اینا دوبلکسه و فندق خان، چون تازه رسیده بود و هنوز جوراب پاش بود و از طرفی از ذوق دیدن دختر خاله ها بالا پایین می رفت، یه بار توی پایین اومدن، چند تا پله رو لیز خورد و گامب و گومب افتاد پایین . خیلی خدا رو شکر که طوری اش نشد و فقط از ترس، خونه رو گذاشت روی سرش. از اون به بعد تا وقتی دوباره ترسش ریخت، از پله ها می رفت بالا، اما موقع پایین اومدن داد می زد مامان بیا منو بیار پایین، دوباره لیز می خورم ها!!!؟
این از این، اما از کادوم بگم که از چند هفته قبل از اینکه برم تهران، تو فکر بودم چی برای خاله بخرم که هم خوشش بیاد و هم به دردش بخوره. چند تا گزینه توی ذهنم داشتم اما آخر به دختر خاله بزرگه متوسل شدم ک باهاش رودربایستی ندارم. اونم گفت مامان به یه آبمیوه گیری جدید احتیاج داره و تو فکر خریدنشه. منم زودی رفتم بازار و براش آبمیوه گیری خریدم. خاله خیلی خوشش اومد. اون روز چند بار گفت خاله دستت درد نکنه!! به دلت افتاده من تو فکر خریدنش بودم ها!! منم صدام در نیومد. اما آخریا صدای دختر خاله بزرگه در اومد و سرش رو گذاشت دم گوشم و گفت شیطونه می گه بگم از کجا به دلت افتاده بود آبمیوه گیری بخری!!!! اما خوب دختر رازداریه و آبروداری کرد. اونم مثل مامانش چیزی کم نداره از مهربونی

......................................................

چند روزی که تهران بودم رو بیشتر با داداشم گذروندم و اونم در عین گرفتاری خیلی برای من و فندق وقت گذاشت. از قبل قول داده بود من و فندق رو چند جای خاص ببره که البته به شکم مربوط می شد!!! یکی اش یه رستوران ایتالیایی بود طرفای جردن اگه اشتباه نکنم. اسمشم پستو بود. اونجا پِنه خوردیم که جای همه تون خالی، عالی بود. یه شبم ما رو برد فِری کثیف ( سمیرا جون جات خالی) خیلی دلم می خواست ساندویچهای فری کثیف رو بچشم که شد
داداشی ممنون از این همه وقتی که برای ما گذاشتی. البته شبی که رفتیم سرزمین عجایب، به خاطر فندق، به داداش بیشتر خوش گذشت تا فندق، از بس بازی کرد و برنده شد

................................................

یه چیز دیگه
توی شهر مامان اینا، یه مرکز پیش دانشگاهی هست به نام دکتر حسابی. مدیر مرکز با مامان دوسته و براش تعریف کرده روز اول مهر، مامان یکی از دخترا از خانوم مدیر می پرسه : خانوم، حالا دکتر حسابی خودشم می آد به دخترا درس بده؟!!؟

..........................................

بازم یه چیز دیگه
این پست گیسو باعث شد همه ی دئودورانت های نو و نصفه ام رو که حاوی آلومونیوم کلروهیدرات هستن، بریزم سطل آشغال و بی خیالشون بشم. شما خود دانید!!؟؟

......................................

اینم یه عکس از فندق و پوریا کوچولو که توی پست قبلی ازش نوشتم

.............

اینو بگم دیگه می رم، بخدا
رفتم بازار کرفس خریدم. حالا آشپزخونه ام رو بوی کرفس برداشته. هی می رم بو می کشم. من که از بوی کرفس مست می شم، شما چی؟