جامدادی

29 October 2006

مهمونداری


این چند روزه رو مهمون داشتم. داداشم و بابام اومدن پیشمون، که البته هیچ ربطی به این چهار روز تعطیلی عجیب و غریب نداشت و از قبل برنامه ریزی کرده بودیم.این تعطیلی اینقدر غیر منتظره بود که بیشتر لجمون رو درآ ورد تا اینکه خوشحالمون کنه. بابای فندق برای چهار شنبه یه کار واجب داشت و باید می رفت تهران. خدا خدا می کردیم سه شنبه عید بشه که چهارشنبه تعطیل نباشه و بتونه به کاراش برسه. وقتی اعلام کردن چهارشنبه هم تعطیله، بابای فندق بیشتر از اینکه عصبانی بشه، داشت گریه اش می گرفت!!! به هر حال رفت تهران و خدا رو شکر تونست به کارش برسه، اگرنه باید یه هفته ای غرغراش رو تحمل می کردیم!!! اما از فندق بگم که از خوشحالی اومدن بابا بزرگ و دایی اش توی آسمونا پرواز می کرد. تا می تونست، از این بنده های خدا دل برد و اونا هم البته براش کلاس گذاشتن و تحویلش گرفتن. داداشم دست پر اومده بود، با هفت تا فیلم توپ، که باید سر فرصت ببینم. درباره ی این داداشه بعدا یه پست می ذارم؛ یه جورایی بهش غبطه می خورم، از اون آدماس که می دونه چی از این زندگی و آینده اش می خواد. خلاصه که دایی رو جمعه راهی اش کردیم و رفت تهران و بابا هم امروز صبح رفت سر خونه و زندگی و کارش. این اولین باری بود که بابا بدون مامان می اومد خونه ی ما و روزی چند بار دلش برای مامان تنگ می شد و یادش میکرد. توی بازار هم می گفت اول برای مامان یه سوغاتی بخریم. از بس گفت جای مامانتون خالیه، پای تلفن به مامان گفتم دیگه حق نداری شوهرت رو بدون خودت بفرستی مسافرت، کچلمون کرد بس که گفت حیف که مامان نیست!!! اما بابای باحالی دارم ها، قدرت خدا به خودم رفته!!!! توی بازار دوستی؛ بهش می گم بابا می آی بریم کنار دریا قدم بزنیم، می گه نه پارسال رفتیم، بسه، چقدر برم آب تماشا کنم!!؟؟؟ می گم پس بیا بریم بازار برای بابابزرگ سوغاتی بخریم. می گه باشه آماده شو بریم!!! این شد که من و بابام و فندقی دست هم رو گرفتیم و رفتیم بازار گردی. داداشه می گه به دوستام نمی گم رفتم یه شهر بندری؛ دریا ندیدم که، می گم رفتم یزد
این از این، اما حکایت نامه ی بابای فندق رو براتون بگم. بابای فندق یکماهی می شد که انتظار یه نامه ی مهم رو می کشید که قرار بود از کانادا براش بیاد. خبر داشت که نامه بیست و پنج سپتامبر از تورنتو پست شده اما تا همین دیروز ا زش خبری نبود که نبود. بابای فندق کم کم داشت اون روش بالا می اومد و دستش هم به جایی بند نبود. به هرکسی هم که می تونست ربطی به پست و نامه و تمبر داشته باشه، سپرده بود که محض رضای خدا، حواستون باشه که من همچین نامه ای دارم و اگه دیدین خبرم کنین. تا دیروز که پستچی بهش زنگ زد و گفت نامه رسیده. بابایی هم دوید و رفت نامه رو تحویل گرفت و بعد هم یه نفس راحت کشید. اما جالبی قضیه اینجا بود که این نامه ی بی زبون، پنج روز بعد از پستش رسیده به تهران، اما دقیقا هجده روز طول کشیده تا از تهران رسیده شهر ما و دوازده روز دیگه هم طول کشیده تا از اداره پست اومده محل کار بابای فندق. یعنی این نامه یکماهه که داره ایرانگردی می کنه. طفلک بابای فندق نمی دونست عصبانی باشه یا خوشحال از اینکه به هر حال نامه اش رسیده و کارش راه افتاده. قیافه اش دیدنی شده بود!!؟
عکسی که گذاشتم، عکس فندقه وقتی بیست روزش بود . فندق با نوازش دست باباش خوابش برده