جامدادی

16 November 2006

بازگشت بهار از سفر قندهار

من برگشتم، از سفر قندهار!!!؟؟
آخیش؛ هیچ بالشی، بالش خودم نمی شه!!!؟

مسافرت خوبی بود. هر وقت، همه چی، طبق برنامه ریزی پیش می ره، سفر بهم می چسبه. هم خونه ی مامان و بابام خوش گذشت و هم تهران
بابای فندق هم برگشت. امتحانش رو خوب داده و چند روزی هم به قول خودش توی تورنتو گشته و الواتی کرده. فکر بد نکنیدها!!! الواتی شوهر من که همیشه سرش توی درس و مشقه، از رفتن به آبشار نیاگارا و شرکت توی برنامه های تور تجاوز نمی کنه. طفلک دو روز مونده به امتحان رو از هتل بیرون نرفته؛ ناهار و شامش رو هم داداشش براش می آورده. داداشش ساکن ونکووره و اون یه هفته رو آمده بوده تورنتو پیش بابای فندق. خودمونیم، شوهر به این پاستوریزه ای هم نوبره والا!!!؟

سفر که تموم می شه و سر فرصت روزاش رو مرور می کنم، می بینم ذهنم پرشده از خاطره های تلخ و شیرین
تلخ، مثل شبی که با مامانم رفتم خونه ی خدا بیامرز مادر بزرگم. مامان بعد از فوت مادربزرگ نرفته بود خونه اش. دلش می گرفت از نبود مامان تپل و مهربونش. با هم رفتیم که کمتر اذیت بشه. مامان می خواست لباس زمستونه های بابا بزرگ رو که حالا با مامان و بابای من زندگی می کنه، جمع کنه و ببره. از طرفی چمدون مامان بزرگم رو هم وارسی کرد و مقداری از لباسهاش رو کنار گذاشت برای نیازمندها. اون شب خیلی دلم گرفت. روی همه ی وسایل خونه گرد نشسته بود. دلم نیومد همینطوری ولشون کنم. واستادم و همه جا رو گردگیری کردم. گردگیری کردم و گریه کردم و یادم افتاد به اون همه وسواسی که برای تمیزی خونه اش داشت. با مامان کار می کردیم و گاهی اشک می ریختیم. جای مامان بتولم خیلی خالی بود. رفته و هزار هزار خاطره برامون گذاشته از محبتها و مهربونی ها و قربون صدقه هاش. با قربون صدقه رفتناش، نوه ها رو لوس کرده بود، چه جور!!! رفتم سراغ وسایل خیاطی اش. قوطی های پر از دکمه های رنگی رو برداشتم و ریختمشون روی قالی و باهاشون رفتم تا سالها و روزهای بودن مامان بتول. کمدش پره از قرقره های رنگی، سنجاقهای جورواجور، چندتا انگشتونه و یه عالمه تکه پارچه از لباسهای دوخته شده. سالهای آخر دستگیره می دوخت از این پارچه های به درد نخور. چند تا شو یادگاری دارم. یه شلوار کوتاه نخی رو هم از وسایلش یادگاری برداشتم برای خودم

اما لحظه های شیرین هم فراوون بودن. مثل نی نی دختر خاله. دختر خاله ام تازه مامان شده و فندق کلی با نی نی اش حال کرد. تا حالا نی نی اینقدری ندیده بود و همه چی اش براش جالب بود. ذوق می کرد و می گفت مامان نی نی، پا داره، دست داره!!!؟. تند تند می رفتیم خونه ی خاله و دختر خاله هم از اون ور با نی نی اش می اومد و اونوقت با فندق می نشستیم و کلی نی نی رو نگاه می کردیم. هی می گم نی نی، اسمش پوریاست، بابا!! می ترسیدم بغلش کنم، از بس ریزه بود. انگار نه انگار فندق هم یه روزی همونقدری بوده وحالا اینقدری شده!!! من که خیلی انرژی گرفتم از دیدن و نوازش پوریا کوچولو

چند تا خاطره ی دیگه هم دارم که گذاشتم برای پست بعدی. برای امروز بسه
این دو هفته رو ننوشتم، دستم کند شده برای تایپ و پست گذاشتن. فیزیوتراپی لازم دارم، نه!!!؟