جامدادی

13 January 2007

خانم شجاع السلطنه

از مدتها پیش دندونای آسیابم درد می کرده و بهش محل ندادم تا حالا که دیگه غذا خوردن برام شده همراه با اعمال شاقه!!!. چند روز پیشا که بابای فندق رفت دندون عقلش رو کشید و اومد و از خانم دکتره تعریف کرد دلم رو زدم به دریا و گفتم ایندفعه باهات می آم. اما چشمتون روز بد نبینه، رفتن همان و در چاه افتادن همان. خانم دکتر فرمودن، یه دندون عقلت باید جراحی بشه و درش بیاریم، چون کج در اومده و داره دندون بغلی رو هم خراب می کنه که البته اینو خودم از 4 سال پیش می دونستم ولی به دلیل ترس فراوان از دندونپزشکی بی خیالش شدم!!! دو تا از دندونای آسیاب، پر کردن لازم داره و یکی دیگه از دندونای عقل هم تا کار دستم نداده، کشیده بشه خیلی بهتره.قیافه ی من ترسو دیدنی شده بود؛ افتاده بودم به عجز و لابه و خانم دکتر هم از اونا که اصلا به مریض رو نمی ده. خداییش قیافه اش هم از اوناییه که نمی شه زیاد باهاش کل کل کرد. برای جراحی هم من رو معرفی کرده به یه متخصص جراحی. ولی فقط خدا می دونه و خودم که از ترس چه حال و روزی دارم. آخرین باری که دندون پر کردم دوازده ساله بودم و خیلی شجاعتر از الان. حالا با این خانم دکتر جدی و این شوهری که دلداری دادن بلد نیست، بدجوری دلم برای مامانم تنگ شده

دکتر گفت دندونات چند جلسه کار داره. اولین جلسه اشم چهارشنبه همین هفته اس. برام دعا کنید دوستای خوبم. به دلداری هم احتیاج دارم، بدجور

پی نوشت: اینم یه عکس از یه غروب زیبای خلیج فارس، همون روزایی که نانی مهمونمون بود