جامدادی

31 March 2007

اومدیم سر خونه زندگیمون



باور می کنید اون سرماخوردگی، هنوز که هنوزه دست از سر ما برنداشته؟ از مهمترین علائمش هم بی حوصلگی و کلافگیه که نمی ذاره دست و دلمون به کاری بره؟ از دو هفته مسافرت، به اندازه ی دو روز سفر در زمان سلامت، استفاده نکردیم!!. به هر حال، خوب یا بد، حالا برگشتیم سر خونه زندگیمون و دوباره روز از نو و روزی از نو
اما از مهمترین عارضه ی این سرماخوردگی بگم که همانا تغییراتیه که توی حرف زدن فندق ایجاد شده!!!. فندق طی یک اقدام نمی دونم آگاهانه یا نا آگاهانه، تمام ه یا ح اول کلماتش رو تبدیل می کنه به خ!! و این اتفاق یک شبه افتاد، به این صورت که تا شب قبلش عادی حرف می زد اما صبح فردا وقتی داشت صبحونه می خورد و مامانم ازش پرسید فندقی این بلوز قشنگت رو از کجا خریدی؟ فندق جواب داد از خِند ( یعنی هند و البته الکی می گفت)، همه مون با هم گفتیم چی؟ خند دیگه چیه؟ و فندق هیچی نگفت!! و از اون به بعد دایی حسین شد دایی خسین، همین جا شد خمین جا و البته حمام تبدیل شد به خمام و سایر کلمات نیز. هنوز هم درست نشده که نشده که من حدس میزنم کار کارِ این سرماخوردگیه اس. حدسم خیلی علمیه، نه؟!!؟

20 March 2007

سالی که نکوست

یه سرما خوردگی با تمام مخلفات، آنچنان دم سال نویی، گریبونگیر هر سه تا مون شده که شب و روز این مثلا تعطیلاتمون رو کرده یکی. شبها رو تا صبح میون زمین و آسمونیم، بسکه این سرفه های فندق، جگر خراشه. دستمال کاغذی نذاشتیم به مغازه های اطراف، بسکه روم به دیوار، آب بینی پاک کردیم. از قدیم گفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست !!!؛ اینم بهار من و فندق و بابایی!! . این بیماری ناخونده!!! نذاشته یه وبگردی درست و حسابی هم بکنم و موندم توی خجالت دوستای گلم که تبریک سال نو رو گفتن. اما الان که فرصتی دست داده و نفسم به نسبت، بهتر در می آد!! و دستم یاری می ده، اومدم که سال نو رو تبریک بگم و آرزوی بهترینها رو داشته باشم برای همه ی دوستا ی بهتر از گل. الهی که سال جدید، سالی باشه پر از موفقیت و سلامتی و آرامش، برای همه ی همه ی همه. آرزو دارم سال جدید، سالی باشه که ما آدمها، یاد بگیریم مثل آدم!!! کنار همدیگه زندگی کنیم و برای خدای بالا سرمون، بنده های خوبی باشیم. و یه آرزوی دیگه که سالهای گذشته توی دلم گفتم و امسال می خوام اینجا بگم و اون این که کاش بشه برای سفره های هفت سینمون دست از سر این ماهی قرمزای بی زبون برداریم و بذاریم اون طفلکها، زندگی شون رو بکنن. بجاش می شه مثل نگاهی نو مهربون از ماهی شیشه ای استفاده کرد، نمی شه؟

12 March 2007

the devil wears Prada


تونستم فیلم تحسین برانگیز شیطان پرادا می پوشد رو ببینم. کاری از دیوید فرانکل و بازی خیره کننده ی مریل استریپ و آن هس وی( اگه درست نوشته باشم!!). همین قدر بگم، که اونقدر تحت تأثیر قرار گرفتم که توی این یکهفته ی گذشته چهار بار دیدمش؛ طوریکه تقریبا دیالوگها و پلانها رو حفظ شدم
قصه، قصه ی یه دختر روزنامه نگاره، که توی یه مجله ی مد معروف، به عنوان دستیار مدیر مسئول استخدام می شه. رییسش، یه زن بسیار مقرراتی، رسمی و انعطاف ناپذیر و مقدار زیادی، بی منطقه و در آخر معلوم می شه چندان معرفت و مردونگی هم حالیش نیست!!. این رفتار و منش رییس، سبب شده کارمندها عملا تبدیل بشن به آدمهای آهنی فاقد روح و احساس و انسانیت و قدرت تفکر. این اوضاع ، در ابتدای کار برای قهرمان فیلم مسخره و خنده داره اما با شرایطی که پیش می آد، اونم می ره به سمت مثل بقیه شدن. ظاهر ساده و لباسای معمولی بدون مارکش!!، همراه با شخصیت بی ریا و روح آزادش، جاشون رو می دن به ژاکتها و دامنها و پالتوها و کفشها و کیفهای مارکدار!! و شخصیتی سرگشته و مضطرب و روحی که اسیر شیطان می شه، شیطانی که پرادا می پوشه!!!. زندگی شخصی و موفقش، داغون می شه و دوستای خوبش رو از دست می ده و خودش می مونه و رییسی که هر لحظه سازی برای زدن داره. اما خوشبختانه، یه جایی، یه اتفاقی می افته، که دخترک تکونی می خوره و برمی گرده به اصل خودش. لباسای شیطانی رو در می اره و روحش رو آزاد می کنه و لبخندی می زنه به زیبایی آفتاب
اما من چرا مسحور این داستان شدم؟ چون گذشته ای داشتم شبیه به این دخترک. به طرز عجیبی می تونستم باهاش همذات پنداری کنم. منم با رییسی روزگار گذروندم به همون اندازه خشک و بی منطق، که یکسال و نیم به هر سازش رقصیدم برای اینکه صداش رو بالا نبره و اون روش بالا نیاد. اشکهای از سر استیصال و ناباوری دخترک فیلم برای من غریبه نبود.اون سرگشتگی و اضطراب رو برای به دل رییس رفتار کردن رو تجربه کرده بودم. توهین به شخصیت و فکر کارمند، برای من آشنا بود و حس بدی که بعدش به آدم دست می ده. اما خوشبختانه، و از همه مهمتر، اون احساس شیرین آزادی و رهایی از بند، در آخر فیلم رو هم درک کرده بودم، چون منم مثل اون دختر، عطای کار توی اون اداره رو به لقاش بخشیدم و زدم به چاک
فیلم رو بینید، مطمئنم لذت می برید. اگر هم دیدید که باز، مطمئنم لذت بردید، غیر اینه؟

08 March 2007

برای زنان خورشید

بیشترشان را از طریق اینترنت و سایتها یا وبلاگهاشان می شناسم. خوش اقبالی من بود که وبگردیم با وبلاگهایی شروع شد که از زنان می نوشتند. از زنان خبر می دادند، جایگاه اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و خانوادگی زنان را تحلیل می کردند و آرزوی بهترینها را برای همه ی زنان داشتند. اعتراف می کنم از خودم و از زن، چیزی نمی دانستم جز آنچه جامعه ی سنتی به من آموخته بود و هر گاه هم احساس می کردم جایی در حق زن، ناحقی روا داشته می شود، دفاعم از سر احساسات بود نه آگاهی. اما امروز و بعد از گذشت چند سال از آموختنم در این مدرسه، دانسته هایم از زن چیز دیگری است. پخته تر شده ام و نظرهایم، علمی تر. من امروز با این نگاه جدید، فرزندم را به گونه ای تربیت خواهم کرد که اطمینان دارم چندی پیش، این توانایی را نداشتم. من دست معلمانم را که گرفتار شبهای سیاه زندانند، می بوسم و تلاششان را ارج می نهم. شاید هیچ گاه نتوانم دستان پر مهرشان را بفشارم اما کاش بدانند که من، یکی از همان زنانی ام که آنها، برای فراهم آوردن فردایی بهتر برایشان، امروز را در بندند. امروز، هشتم مارس، روز من است ومن به این که زنم، افتخار می کنم و این افتخار را از آموزه های این زنان در بند دارم. برایشان آزادی را می خواهم و امید روزی را دارم که اندیشه را به زندان نبرند و به پای قلم، زنجیری نبندند

07 March 2007

قصه ی دندونای من


کارم با دکتر دندونپزشک تموم شد. سه تا دندون عقل داشتم، هر سه تا رو کشید و یه شش هفتایی هم تعمیرات و گفت دیگه خلاص. کار من و بابای فندق فعلا با این خانم دکتر تموم شد اما خدایی خداییش، دلمون موند پیشش، بس که کار درسته. بابای فندق عاشق جدیت و تصمیم گیری هاش شده که رد خور نداره. منم هلاک اون آمپولای بی حسی ام که اصلا نمی فهمیدم کی تزریق می کنه. کارم که تموم شد بهش گفتم خانوم دکتر دستت طلا، این مدت به من خیلی خوش گذشت!!!. آخرین دندون عقلی رو که کشید بهم داد برای یادگاری. دلم می خواست یه تشکر ویژه ازش بکنم، به رسم خودم. یعنی کتاب بخرم براش. مثل عطر سنبل، عطر یاس؛ یا سری کتابای زویا پیرزاد یا حتی بادبادک باز، که متاسفانه آقای کتابفروش شهرمون، همه رو یه جا تموم کرده بود. عوضش براش یه دسته گل بزرگ گرفتم با یه گلدون کریستال که بذاره توی مطبش و هر وقت نگاش کنه یاد اون زن گنده ای بیفته که از آمپول بی حسی و آچار پیچ گوشتی دندونپزشکی می ترسید و از ترسش، سه سال درد دندون رو تحمل کرد و نرفت پی درمون تا وقتی که دیگه چیزی نمونده بود کارش به جاهای باریک بکشه. چطوره؟

01 March 2007

آدم ندید بدید

خانوم مربی فندق، سفارش دادن یه کوزه ی سفالی بدون گردن بخرید با یه بسته بذر شاهی؛ یه متر روبان پارچه ای قرمز با یه لنگه جوراب نازک کرم رنگ استفاده نشده!!. واضحه برای چی دیگه؟!!؟. دونه دونه اش رو خریدم و ذوق کردم و ذوق کردم و ذوق کردم؛ درست مثل یه آدم ندید بدید و منتظر روزی ام که این کوزه ی سفالی بدون گردن رو، سبز شده ببینم
.........................................

راستش تا حالا حساب نکردم، یعنی چون می دونم یه رقم نجومی می شه، می ترسم حساب کنم چند هزار تومن بابت خرید لپ لپ از جیب مبارکمون رفته، اما با بابای فندق خان تصمیم گرفتیم از این به بعد یه خورده مقاومت کنیم در برابر خرید این لپ لپ های لوس بی معنی که نمی دونم چرا تازگی، شانسمون به روسری های بی مصرفیه که از توشون می آد بیرون. این مقاومت رو از همین امشب شروع کردیم. رفتیم سوپر امیر و فندق باز چشمش افتاد به لپ لپ، که غیر از انواع تخم مرغی اش، مرغ و خروسی اش هم در بازار عرضه می شه، به تازگی!!!. تا فندق گفت لپ لپ بخر، خیلی محکم گفتم نمی شه، چون همین دیروز خریدی!!! ( از خودم خوشم اومد ). بمیرم الهی، بچه ام هیچی نگفت. وقتی برگشتیم تو ماشین و جریان رو برای بابا گفتم، بابا خان، دستور دادن سر میدون نگه می دارم با بچه برو براش یه اسباب بازی بخر و بگو که این جایزه، برای اینه که قبول کردی لپ لپ نخری و معلومه که من هم، همون کاری رو کردم که بابا خان گفتن و در نتیجه، هزار تومن لپ لپ رفت برای یه اسباب بازی دیگه. حالا امیدوارم توضیحات من برای فندقی واضح بوده باشه و ایشون انتظار نداشته باشه با هر لپ لپ نخریدنی، یه جایزه ی دیگه در راه باشه. قدیمیا چی می گن، این جور موقعها؟ آهان، از آب در اومدیم، دچار سیلاب شدیم