جامدادی

30 June 2006

بر باد رفته

مادر بزرگم چندین سال بود که افسردگی داشت، یک بیماری دوره ای که در زمان عود، بسیار فرسایشی عمل می کنه. در دوره عود بیماری، مادر بزرگم غمگین بود و مضطرب و دلتنگ.مدام از گذشته اش یاد می کرد، گذشته ای دور و تلخ
مادر بزرگم باهوش بود، حافظه ای قوی داشت که از دنیایی اسم و شماره تلفن و اتفاقهای دور و نزدیکِ تلخ و شیرین، انباشته بود. هیچی رو فراموش نمیکرد و فراموشی که خیلی وقتها به کمکِ آدمها می یاد تا تلخی ها رو از یاد ببرند، به کمکِ مادر بزرگِ من نیومد
کودکی مادر بزرگِ من مقارن بود با زمان رضاخان و کشف حجاب و از آنجا که خانواده ی او خانواده ای مذهبی سنتی بودند، او اجازه مدرسه رفتن رو همانند برادراش نداشت و تنها تونست به مکتب بروه. او تا حدی خواندن و نوشتن رو می دونست
مادر بزرگ در سن شانزده هفده سالگی به روش همان دوره ازدواج کرد، بچه دار شد، شوهر داری کرد، خانه داری کرد، مهمانداری کرد، مادری کردو خداییش از خودش کم گذاشت که به بقیه برسه. سالهای جوونیش رو فدا کرد و پا به سن گذاشت
اما اینو فراموش نکرد که شایستگی بیش از اینها رو داشته؛ همین حس هم کار دستش داد؛ آخه خیلی زنهای دیگه هم سرنوشتی مشابه اون داشتند، بی هیچ گلایه ای، چون زندگی با همون اوضاع راضیشون می کرد
مادر بزرگ با، هوشی که داشت می تونست معلم بشه. همیشه خانم فلانی رو مثال می زد که از خودش بزرگتر بود و بازنشسته فرهنگ؛ اون زن هم در همان محیطی بزرگ شده بود که مادربزرگِ من، با این تفاوت که پدرش مثل پدرِ مادر بزرگِ من فکر نکرده بود و اجازه داده بود دخترش به مدرسه بره
مادر بزرگِ ماهِ من، از زندگی مردسالار گله مند بود، البته پدر بزرگم خیلی مردِ نازیه ها، ولی خوب کمتر مردی پیدا می شه که رییس بازی به مذاقش خوش نیاد
مادر بزرگ می فهمید که سهمش از زندگی بیشتر از اون چیزاییه که جامعه مردسالار به عهده اش گذاشته و همین زجرش می داد
همه ی اینایی که گفتم و خیلی چیزای دیگه که حالا یادم نمی یاد، ذره ذره طی سالیان دراز روح مهربونِ مادربزرگ رو خسته کرد ومسبب اون بیماری فرسایشی شد
نمی دونم، ولی شاید اگر مادربزرگ به آرزوهاش رسیده بود، که آرزوهای ناحقی هم نبودند، گرفتار سالهای سخت افسردگی هم نمی شد

پی نوشت : می دونم پر حرفی کردم ولی دست خودم نیست، دلم گرفته، دلم برای آغوشش و بوی خوشِ چادرِ گُلدارش تنگ شده و اون برایِ همیشه رفته

بوی خوش مادربزرگ

بخش بزرگی از کودکی من پر شده از بوی خوش مادر بزرگم. صداش می کردم مامان بَتول. نوه اولش بودم و حسابی برام سنگ تمام گذاشت. دوستش داشتم؛ مهربون بود و تپل، از اون تپلی های با مزه که مخصوص مادر بزرگهاست. خوش اخلاق بود و مردمدار، اونقدر که تعداد دوستاش از شماره خارج بود، هم دوستِ زن و هم دوستِ مرد (چشم بابا بزرگم روشن !)دروغ نمی گم اگه بگم بزرگترین تفریح من در دوران کودکی، رفتن به بازار پارچه با مامان بتول بود.از این سر بازار که می رفتیم داخل تا از اون سر می آمدیم بیرون، دو ساعت طول می کشید؛ اونقدر که با مغازه دارها چاق سلامتی می کرد، به بعضی مغازه ها هم که می رسید، می نشست روی سکوی مغازه و همینطور که پارچه ها رو زیرو رو می کرد، از این ور و اون ور هم با مغازه دار حرف می زد. بهار خانم هم مست رنگ و بوی مغازه های پارچه فروشی و محیط خنکِ بازار. علاقه الانم رو به پارچه و پارچه فروشی و بازار پارچه از مامان بتول به ارث بردم.
دست پختش عالی بود، بوی خوش غذاهاش، نه منو که همه اهل فامیل و دوست و آشنا رو از خود بیخود می کرد. با دست پخت جادویی اش، همه رو لوس کرده بود؛ یادمه یکبار که خونه شون تعمیرات داشتند، مدتی با پدربزرگم اومده بودند خونه ما، هر روز سرِ ته دیگِ پلو بین بابا و دوتا داداشهایِ من دعوا بود
حوصله عجیبی برای خیاطی کردن داشت و صرفه جویی درمصرف پارچه؛ تکه های کوچک از پارچه های اضافی رو به هم می دوخت تا تازه بشه یه پارچه طول و عرض دار که بشه ازش لباسی چیزی درست کرد. دو تا شلوار بچه گانه که زمان تولد پسرم برام آورد، جزو آخرین دوختنی هاشه، چون دیگه بعدش بیماری قدرت انجام هر کاری رو ازش گرفت
بچه که بودم، وقتی نازم می کرد، می گفتم : وای، تو نازم نکن، دستات زبره.ولی خدا می دونه که الان چقدر آرزوی اون دستای زبر و مهربون رو دارم
مامان بتولِ نازنینم، سه شنبه سی ام خرداد هشتاد و پنج، ما رو برای همیشه ترک کرد

پی نوشت: بازارِ قدیمِ شهرِ من، یک بازار قدیمی است، با سبکِ معماریِ شبیه به بازارِ وکیل شیرازو بازارِ میدانِ نقش جهان اصفهان

19 June 2006

نوستالژی

یه زمانی عاشق مدادها بودم، مدادهای سیاه با طرحهای جورواجور. ناخودآگاه چشمم دوخته میشد به مدادهای سیاه تو دست همکلاسی ها یا هرکس دیگه. یه وقت دیدم مدادها منو بردند تا دنیای جامدادیها. جامدادی هایی پر از مداد سیاه و بویی مست کننده. جامدادی برام شد مثل یه جعبه جواهرات،یه قالیچه سلیمان که منو با خودش میبرد به دنیایی قشنگتر از اینجا.حالا که دیگه اینقدری شدم و چشمم دنبال ناموس مردم(بخونید جامدادی) نیست،ولی جامدادی برام یادآور همه روزهای خوب و بد مدرسه و مشق و امتحان و پاییزه.وقتی پسرم بره کلاس اول، شاید منهم بتونم برگردم به اون روزهای شیرین کودکی و مدرسه. امروز از اون روزها فقط خاطره ای مونده، اما این خاطره ها اینقدر شیرین هستند که من اسم وبلاگمو بذارم جامدادی. راستی یه کلکسیون بزرگ دارم از مدادهای سیاه که حس غریب مشق نوشتن رو یادآور می شه. گذاشتمش برای پسرم؛ فکر می کنید بعدها احساسش نسبت به این مدادها چی باشه؟

18 June 2006


سلام
من هم اومدم بنویسم
بنویسم
بنویسم
........
بنویسم٬ بخونم و یاد بگیرم٬ باور کنید
پس سلام
سلام
سلام به همه
فقط یه چیزی٬ ممکنه یه کم طول بکشه تا مثل خیلیها خوب بنویسم. کمکم می کنید؟