جامدادی

24 May 2007

چند تا خبر کوچولو

یک
برای پنج روز داریم می ریم تبریز؛ از صدقه سری بابای فندق که می خواد از طرف دانشگاه توی یه کارگاه آموزشی شرکت کنه. اقامتمون توی هتل پارسه، که طبق اطلاعات واصله، بهترین هتل تبریزه فعلا. شوهرک که بره سر کلاساش، من و فندق باید بریم توریست بازی. چند جایی گذاشتم توی لیست، از جمله ارگ معروف و بازار بزرگ تبریز که بزرگترین بازار سرپوشیده ی دنیاست با مساحت یک کیلومتر مربع. همینطور مقبره الشعرا و ساختمان ساعت. یه خونه ی قدیمی هم هست مال حاج مهدی کوزه کناری اگه اشتباه نشنیده باشم، که از فعالان مشروطه بوده. خیلی خونه ی زیبایی داشته و الان موزه اس. یه روستایی هم یکی از همکارای شوهرک پیشنهاد داده که حتما برید و ببینید و عکس بگیرید و حال کنید که درست اسم و رسمش رو نمی دونم، یعنی اون همکاره گفته اسمش کندوانه ( کسی خبری از همچین روستایی داره؟ ). بقیه اش هم خرید و ولگردی و الواتی و بخش خوب غذا بازی!!!. قول کباب ترکی و دلمه برگ مو و آش ماست و نوقا و اینا رو به شکمهای محترم دادیم؛ یه قول مردونه ی مردونه !!!؟
تا ببینیم چه پیش آید!!؟؟
در ضمن، از پیشنهادات شما که تبریز را دیده و لذت برده اید، جهت زیارت مکانهای دیدنی استقبال می شود


دو
این سریال مدار صفر درجه رو که از دست نداده اید، انشااله!!؟؟. خداییش صدا و سیما سنگ تموم گذاشته. فقط من نمی دونم این سریال می خواد هولوکاست رو تایید کنه یا تکذیب؟ اونهم تا ببینیم چه پیش آید!!؟؟

سه
این فندق ما هر چند روز به یه چیزی گیر سه پیچ می ده و می خوام می خوام راه می اندازه. یا می خریم و خوشحال می شه و یا نمی خریم و یه ذره دعوا می شه و یا نمی خریم و با یه جلسه ی توجیهی، راضی می شه به نخریدن و خلاص!!. اما حدس بزنید اینبار به چی گیر داده؟ یه آفتابه ازمون می خواد!!! یه آفتابه ی بزرگ آبی. برای چی؟ خیلی ساده!! طبق اظهارات خودش برای اینکه جیش کنه و بعد باهاش آبپاشی کنه. هنوز نخریدیم. بابا وقت نمی کنه و من عمرا برم دم مغازه و بگم یه آفتابه ی آبی می خوام!!؟ راه حلی به نظرتون می رسه؟

22 May 2007

اینها مرا می ترسانند

نازنین عزیز من رو دعوت کرده به بازی ترس و اینکه از ترسهام بگم. این دو سه روز به این فکر می کردم که از چه چیزایی می ترسم. نتیجه ی تحقیقاتم فقط همیناست که این زیر مینویسم

اول از همه جنگ و در به دری و خونریزی و ناامنی و بدبختی و فقره و اینکه هیچ کاری هم از دستم برنیاد و ..... ای داد، که حرف زدن ازش هم ترسناک و وحشتناکه
دوم پیری و زمین گیر شدن و ناتوانیه و فریاد رسی نداشتن
آخری هم یه خورده لوسه ولی دروغ چرا؟ از هرچی حشره و خزنده و جونده که ممکنه به خونه ام راه پیدا کنن، می ترسم، چندشم می شه، نمی تونم بخوابم، کلافه و عصبانی می شم. خیلی حس بدیه، تجربه اش کردین، مگه نه؟
دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. اگه تاریخ انقضاء بازی نگذشته باشه و کسی مونده باشه برای نوشتن از ترسهاش، من، دختر خوب ، نانی، نوشا و جزیره رو دعوت می کنم

16 May 2007

تصویر جهنمی



بچه که بودم بیتهایی از این شعر ایرج میرزا رو بابا می خوند و من خیلی دوستش داشتم و بزرگتر که شدم کاملش رو پیدا کردم و توی دفترم نوشتم. فکر کردم اینجا بنویسم، برای خودم دوباره، و شما، شاید مثل من عاشقش بشین. بی ربط به اوضاع و احوال این روزای اخیر هم نیست!!!؟

بر سر در کاروانسرایی ----- تصویر زنی به گچ بریدند
ارباب عمائم این خبر را ----- از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که واشریعتا خلق----- روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد ----- تا سر در آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق ----- می رفت که مومنین رسیدند
این آب ببرد آن یکی خاک ----- یک پیچه ز گل بر او کشیدند
ناموس به باد رفته ای را ----- با یک دوسه مشت گل خریدند
چون شرع نبی از این خطر جست ----- رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی ----- چون شیر درنده می جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را ----- پاچین عفاف می دریدند
بالجمله تمام مردم شهر ----- در بحر گناه می تپیدند
درهای بهشت بسته می شد ----- مردم همه می جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا ----- یکباره به صور می دمیدند
اینست که پیش خالق و خلق ----- طلاب علوم رو سفیدند
با این علما هنوز مردم ----- از رونق ملک ناامیدند

14 May 2007

از دست ندهید


اول اینکه، شماره ی فروردین ( 143) ماهنامه ی زنان رو از دست ندین. مطالب خوندنی فراوونی داره. از جمله گزارش نسرین افضلی از بند زنان زندان اوین، که فوق العاده تکان دهنده است. البته زنان دیگه ای هم که توی اون گروه سی و سه نفره، چند روزی رو در زندان اوین گذروندن، یادداشتهایی در همین مورد در سایتهای مختلف دارن. عکس روی جلد ماهنامه هم مربوط به همین گزارشه. یه مصاحبه ی خیلی صمیمی هم امید بنکدار با بهاره رهنما انجام داده، که بسیار دل نشینه. شخصا از صداقت خانم رهنما خیلی خوشم اومد. مصاحبه با دکتر سمیع آذر در مورد هنر فمینیستی هم برای من خیلی آموزنده بود

دوم اینکه من کماکان میرم باشگاه و هنوز دلسرد نشدم!!!؟. طفلک، شوهرکم از ترس اینکه من حوصله ام از باشگاه رفتن و عرق ریختن و به هن هن افتادن، سر بره، آتش زده به مالش و می گه هرچقدر دوست داشتی برای کلاس ورزشت خرج کن؛ لباس بخر که تنوع داشته باشی و خسته نشی. کفش جدید بخر. اینکار رو بکن و اونکار رو بکن، نکنه خدای نکرده حوصله ات سر بره. خلاصه که بازار سوء استفاده ی بنده هم گرمه!!!. شما بگین، با این همه دست و دلبازی شوهرک، مگه خل شدم نرم باشگاه!!!؟؟


09 May 2007

بازی آرزوها


اول از همه اینکه من شرمنده ی هلن عزیز هستم که من رو به بازی آرزوها دعوت کرده و من هنوز نتونستم از آرزوها م بگم

:اینم از آرزوهای من
خیلی دلم می خواد زنده باشم و ببینم که همه ی ما بنده های خدا، چه سفید چه سیاه، چه زرد و چه سرخ، از هر گوشه ی زمین یاد گرفتیم بجای دعوا و جنگ و سر و صدا و بزن و بکوب و جیغ و داد، هر به یه مدتی سر یه میز شام بشینیم و از غذاهای همدیگه بخوریم و لباسامون رو به همدیگه نشون بدیم و قصه های همدیگه رو گوش کنیم و با موسیقی های همدیگه برقصیم و بگیم ای کاش اونهمه سال های گذشته رو به جنگیدن و کشتن همدیگه، تلف نکرده بودیم
آرزوی بعدیم برای خودم و پسرم و همسرمه و مامان و بابام و خیلی های دیگه اس و اونم عاقبت به خیر شدنه. نگین خیلی آرزوت پیرزنیه!!!. من به این عاقبت به خیر شدن خیلی فکر کردم و عجیب به اش اعتقاد دارم. یه ذره در موردش تحقیق کنید، می فهمید راست می گم
سومین آرزوم لاغر شدنه. دیگه خسته شدم از گردالی بودن!!!؟
آرزوی بعدی بازم برای خودمه و اینکه بتونم دنیا رو بگردم. حالا همه جاش رو هم نشد، نشده اما تمدنها و آثار باستانی خیلی معروف و یه کمی معروف رو ببینم؛ یعنی می شه؟ میدونم خیلی پول می خواد!!؟
آرزوی بعدی هم باز برای خودمه و اینکه یه کار خوب پیدا کنم و دیگه هر فرمی رو خواستم پر کنم ننویسم شغل : خانه دار

این از بازی آرزوها. اما از تولد فندقی بگم که کلی به بچه ام خوش گذشت و کیفور شد بسکه کاغذ کادو باز کرد. یادم باشه یه عکس از تولدی که توی مهد براش گرفتیم، بذارم اینجا. نگران کیک تولد بودم که آبرومند از آب در بیاد، بسکه قنادی های شهر ما شیرینی پختن بلد نیستن که خدا رو شکر قنادی رو که بهم آدرس دادن، آبرو داری کرد

و اما خودم که بزنم به تخته، ده روزیه می رم کلاس ورزش. ایروبیک نه ها!!، فقط می رم باشگاه و روزی یکساعت با دستگاه های جورواجور کار می کنم. البته هنوز تغییرات قابل ذکری در میزان قلنبگی ها ایجاد نشده ولی خوب از همه تون التماس دعا دارم!!؟

همینا فعلا. جایی نرید من برمی گردم!!!!؟