جامدادی

30 July 2007

بوی خوب عود


پارسال همین روزا بود که از هند برگشتیم. از موندگارترین خاطره ها شده برام، اگرچه به دلم نچسبید بسکه هول هولی رفتیم و اومدیم و یه دل سیر هیچی رو ندیدیم. به خودم می گم اگه ده روز دیگه از عمرم باقی باشه دوباره می رم و اون همه زیبایی رو ایندفعه یه دل سیر!!! ببینم. اما این روزا برای تجدید همون خاطره های موندنی، با فندق می شینیم و عود می سوزونیم با اون عود سوزی که از آگرا خریدیم. بوی عود که می پیچه توی خونه، یادم می افته به اون همه رنگ، جمع شده توی یه سرزمین، به اون همه عظمت و جلال تاج محل، به یه تمدن کهنه و به یه کشوری پر از قوم و قبیله و دین رنگ به رنگ. پشت اون بوی عود، بوی ادویه ها رو هم می شنوم، بوی تند فلفل و میخک و جوز و زنجبیل. دل من و فندق برای فیلها هم تنگ شده. اگه دوباره نرفتم هند!!!، حالا ببینید!!!؟
عکس رو توی یه مغازه پر از مجسمه ی فیل و ادویه و النگوهای رنگی گرفتیم
.......................................

از خیلی وقت پیش، وقتی فندق خیلی کوچولوتر بود، براش کتاب می خوندم. اگه سر حال بودم از سر تا ته کتاب رو می خوندم با لحنی بس مادرانه!!!؛ اما وقتایی که زیاد سر حال نبودم، از شعرا می دزدیدم. بعضی صفحه ها رو نمی خوندم و می پریدم می رفتم بعدی، یا از هر صفحه چند تا تکه اش رو نمی خوندم. حالا دیگه نمی شه از این دله دزدی ها کرد!!!. بچه بزرگ شده و صفحه هایی رو که نخوندم بهم نشون می ده و کتاب رو دوباره می ده دستم. اینو نوشتم تا از بار گناهان گذشته ام یه ذره کم بشه!!!!. فندقم مادرت رو می بخشی!!!؟؟