روزهای خوب بازنشستگی
ایندفعه که رفتم شهرستان، خونه ی مامان و بابام، حس خیلی خوبی بهم دست داد از اوضاع جدید. بابا چند وقتیه باغش رو فروخته؛ یه باغ داشت پر از درختای مرکبات و نخل و سی سال براشون زحمت کشیده بود؛ دستای ترک خورده و خشنش، زحمتها و دلسوزی هاش رو تأیید می کنن. اما حالا که دیگه سنش بالا رفته و توانایی گذشته رو نداره، خیلی دلش می خواست باغ رو بفروشه و نفسی تازه کنه بعد از اون همه سال تلاش. خدا هم خواست و این کار رو کرد، اگرچه مطمئنن، دلش رو گذاشته پیش اون همه درختای سبز و به این زودیها، از حال و هواشون بیرون نمی آد. حالا دیگه حسابی بیکار شده. اما خدا برای مامان خواسته و بابا با حوصله ی عجیبی کلی از کارای خونه رو انجام می ده. وقتی دیدم ظرفهای ناهار و شام رو با وسواس می شوره، هم خوشحال شدم و هم دلم رحم اومد؛ اصلا بهش نمی اومد!!!. مامان مژده داد بابا جارو کردن و پهن کردن لباسها روی طناب و بعضی کارای دیگه رو هم به عهده گرفته. خیلی خوشحالم، هم برای مامان و هم برای بابا که کمک به حال مامانه با اون همه گرفتاری که داره. مامانم هنوز یه سالی به بازنشستگی اش مونده. البته بابا دوستای قدیمش رو داره و تقریبا هر جمعه یه نفر بساط ناهار رو به عهده می گیره و توی باغ یکی دیگه شون دور هم جمع می شن و خلاصه بد نمی گذره بهشون و وقتای آزاد دیگه اش رو هم به کتاب خوندن می گذرونه؛ کتابایی که گرفتاری های گذشته اجازه ی خوندنشون رو بهش نمی داد . احساس کردم پتانسیل خوبی هم داره برای مسافرت و گشت و گذار؛ چون تا بهش گفتم آخر خرداد رو می خوام برم تهران، گفت منم کارام رو جور می کنم و باهات می آم. همونجا آرزو کردم روزگار پیری من و شوهرک هم مثل بابا و مامانم بشه