جامدادی

08 July 2007

این پدر و پسر


دو تا تابلو نقاشی از تهران خریده بودم و تا حالا وقت نکرده بودم بزنمشون به دیوار. دیروز که تنها بودم اینکارو کردم و نشستم به انتظار تا فندق از مهد و شوهرک ار سر کار بیاد. اول شوهرک اومد؛ یه ربعی وقت داشت و دوباره می خواست بره. آبی خورد و دست و صورتی صفا داد و چند تایی تلفن کرد و این وسط چند بار از جلوی تابلوها رد شد و انگار نه انگار!!!! اصلا ندیدشون. من هیچی نگفتم و اون رفت و چند دقیقه بعد فندق اومد و همچین که دولا شد کفشش رو درآره، یه نگاهی انداخت به اینور و یه نگاهی به اونور و فوری گفت مامان دستت درد نکنه، این تابلوها چه قشنگن!!!!. و من خوشحال از این که پیش بینی ام درست از آب دراومد و چه خوب این پدر و پسر رو می شناسم. مطمئن بودم که واکنش فندق و شوهرک به این تغییر ساده توی خونه، همونی بود که گفتم. خلاصه اینکه بابایی ، سر ناهار بود که فهمید؛ اونم نه خودش. فندق بود که دوباره چشمش افتاد به تابلوها و گفت مامان خیلی تابلوهات قشنگن. تازه اون وقت بود که شوهرک کنجکاو شد و نگاهی به دور و بر انداخت و گفت به به، دست مامان درد نکنه و چه خوشگل و این حرفا!!!؟
نه اینکه فکر کنین من از واکنش شوهرک ناراحت شدم ها، نه. شوهرک من اونقدر محاسن داره که بشه چند قلم برخورد اینجوری رو ندیده گرفت. اما برخورد فندق برام جالبه که اصلا به بابای بزرگوارش نرفته و خودمونیم خوش به حال اون دختر سفید بختی می شه که قراره عروسم بشه!!!!. خدا می دونه چه کیفی میکنم وقتی یه لباس جدید می پوشم یا یه لباس با رنگ شاد و از نگاه فندق دور نمی مونه و از لباسم تعریف می کنه. خیلی وقتا دنبالم راه می افته و از محاسنم!!! می گه : وای چه مامان نازی داریم ها، وای چه مامان مهربونی داریم ها، وای چه مامان بزرگی داریم ها!!!! و خداییش این آخری رو راست می گه!!!؟
پرند عزیز، خواسته بود عکس فندقم رو بذارم اینجا. عکس رو توی سفر تبریز گرفتیم