جامدادی

29 August 2006

سفر نامه ی هند 3

آگرا

شهرت آگرا بدلیل وجود تاج محل در اونه، که در سال 1628 میلادی به دستور شاه جهان ساختنش شروع می شه و یازده سال طول می کشه. شاه جهان این عمارت زیبا رو برای یادبود چهارمین همسرش، که یک ایرانی بوده و در دربار شاه جهان، ممتاز محل لقب می گیره، ساخته و الان عمارت زیبای تاج محل با سنگهای مرمر سفید، قبر شاه جهان و ممتاز محل رو در خودش جا داده. قبرها زیبایی خیره کننده ای دارند، چون روی سنگ سفید مرمر، کنده کاری شده و کنده کاری ها با سنگهای رنگی که البته از خارج وارد می شدند، پر شده اند. راهنما می گفت این سنگها در تاریکی و با تابش نورمی درخشند. اون می گفت شاه جهان در فراق همسرش وقتی تاج محل رو با سنگ مرمر سفید می سازه، تصمیم می گیره عین همین عمارت رو با سنگ مرمر سیاه در جای دیگه ای بسازه، اما پسرش اورنگ زیب مانع می شه و پدر رو در قلعه ی آگرا زندانی می کنه با این توجیه که این تصمیمِ پدر با فقری که گریبانگیر مردم و کشوره، کار درستی نیست
گفته می شه سازنده و طراح تاج محل، یه استاد معمار ایرانی بوده بنام استاد احمد لاهوری. ظاهرا روی سنگ قبر او در اورنگ آباد نوشته شده که استاد، معمار تاج محل و مسجد جامع دهلی بوده. تاج محل به سبک چهارباغ عباسی اصفهان ساخته شده و در مقابل عمارت مرمرینش، استخر مربع شکلیه که عکس تاج محل در اون انعکاس داره. دو طرف عمارت تاج محل دو ساختمان دیگه اس، قرینه هم، که یکی در قدیم مسجد و دیگری مهمانسرا بوده.گفته می شه سنگهای مرمر تاج محل در ساعات مختلف شبانه روز و در شرایط متفاوت هوا، رنگهای مختلفی انعکاس می دن، مثلا هنگام سپیده دم، به رنگ صورتی و زمان غروب به رنگ خاکستری دیده می شوند
بعد از تاج محل، قلعه ی آگرا رو دیدیم که توسط شاه های مغول، طی نود سال و از سنگهای قرمز ساخته شده. فوق العاده دیدنی بود

جیپور

جیپور، مرکز ایالت راجستان، به شهر صورتی معروفه به خاطر ساختمانهای ساخته شده از سنگ صورتی که در شهر زیاد دیده می شه. جیپور مرکز زیور آلات و سنگهای قیمتی هم هست. قلعه ی آمبر تنها جایی بود که تونستیم توی این شهر ببینیم. قلعه از مهاراجه های قدیم به یادگار مونده و بالای یه تپه قرار داره. توریستهای خارجی می تونند برای رفتن به داخل قلعه، فیل سواری کنند. بنابراین ما این افتخار رو داشتیم که ده پانزده دقیقه ای از فیل ها سواری بگیریم

مکانهای توریستی و معروفی که تونستیم ببینیم همینایی بود که گفتم، فقط یکی دونکته دیگه مونده که توی پستهای بعدی می نویسم
عکسهای سفرم اینجاست؛ اگه خواستید ببینید

28 August 2006

مرد چند زنه

دیروز بابای فندق اومده میگه یکی از پرسنل رو دیده و احوالش رو پرسیده، دوست اون آقاهه که همراهش بوده، گفته ایشون موتورش دو زمانه ست. بابای فندق میپرسه منظورتون چیه؟ خود آقاهه میگه من دو تا زن دارم با سه تا زندگی جدا؛ یه شب خونه ی زن اول، یه شب خونه ی زن دوم و یه شب هم که توی محل کارم کشیک می دم. تازه برادرم که وضع مالی اش خوبه و شیراز زندگی می کنه، پنج تا زن داره. بابای فندق چشماش می شه چهارتا. تا شب معلوم بود که تو فکره. آخر شب می گه اگه شوهر من می رفت و یه زن دیگه می گرفت من هم می رفتم دوست پسر پیدا می کردم؛ اخلاقیات هم بی اخلاقیات. حالا نوبت من بود که چشمام بشه چهارتا. دروغ نگم یه جورایی هم خوشم شد

27 August 2006

سفر نامه ی هند 2

بابای فندق میگه «این چه جور سفر نامه نوشتنه، تو چرا بجای اینکه از هند بنویسی از بچه ات خاطره تعریف میکنی؟ » انگار زیاد بیراه هم نمی گه. من معذرت می خوام، ببخشید دیگه
خوب حالا از هند بگم که اگرچه با مساحت3228263 کیلومتر مربع کشور پَت و پهنی حساب می شه، ولی با جمعیتی برابر یک میلیارد و صد میلیون نفر مملکت شلوغیه. یه چیزی بگم شاید باور نکنید، به نظر من و همسفرهام اومد که هندیها یا حداقل اونایی که ما توی این مدت دیدیم، آدمهای آروم و بی سر و صدایی هستند. اهل داد و بیداد نیستند؛ حتی چند باری هم که کلاه سرمون گذاشتند، در عین نجابت و آقایی بود، طوری که خجالت می کشیدیم اعتراض کنیم. البته یه بارش دیگه خیلی بلا نسبت درازگوش حسابمون کرده بودند که دیگه ما نجابت رو گذاشتیم کنار؛ اگه شد بعدا تعریف می کنم. در عوض بی سر و صدایی خودشون، صدای بوق ماشینها و موتورهاشون روی بوق ماشینهای ما رو سفید کرده
بگذریم؛ هند، آب و هوای گرم و مرطوبی داره و دمای هوا مثلا در دهلی به چهل درجه سانتیگراد و درماههای گرم سال یعنی ژوئن و جولای به 48 یا 50 هم می رسه.این فصل، فصل بارانهای موسمی هم هست و ما انگار که از خونه مون بیرونمون کرده باشند، عدل، توی این شرایط آب هوایی رفتیم سفرِ هندوستان! البته شانس آوردیم و حداقل گرفتار بارانهای موسمی نشدیم ولی امان از گرما
زبان رسمی مردم هند، هندی و انگلیسی است در عین اینکه در سراسر کشور مردم به چهارده زبان دیگه هم از جمله اردو، پنجابی، بنگالی، گجراتی و...... صحبت می کنند
ادیان اصلی مردم هند، هندوییسم، بودیسم، سیکهیسم و اسلام است. از اقلیتهای مذهبی، من اطلاعی ندارم
هند، یه کشور باستانیه و قدمتش به 2500 سال قبل از میلاد بر می گرده. در روایتها و قصه های قدیمی اومده که وقتی حضرت آدم از بهشت رانده می شه، در سرزمین سیلان در هندوستان فرود می یاد. گفتنیه که 608 قبیله مختلف با آداب متفاوت در هندوستان شناسایی شده اند
سه تا شهری که ما رفتیم، معروفند به مثلث طلایی؛ چون هر کدوم در یک رأس مثلث فرضی واقع شده اند و مملو از مکانهای توریستی اند

دهلی

دهلی که پایتخت هند باشه، به دو بخش دهلی قدیم و دهلی نو تقسیم می شه. مسجد جامع که یکی از بزرگترین و قدیمی ترین مساجده، در دهلی قدیم واقع شده که متاسفانه ما نتونستیم اونجا رو ببینیم. مسجد جامع در سال 1650 میلادی به دستور شاه جهان، شاه مغول و با سنگهای قرمز و مرمر سفید ساخته شده. در مقابل مسجد، قلعه قرمز دهلی قرار داره که باز هم ساخته همون پادشاهه
اولین جایی که تونستیم ببینیم، مقبره ی مهاتما گاندی بود. قبر گاندی در میان باغی سر سبز واقع شده و برای نزدیک شدن به مقبره می بایست برای احترام از فاصله ای کفشها رو می کندیم. در بخش دیگه ای از باغ مقبره ی جواهر لعل نهرو، ایندیرا گاندی و راجیو گاندی قرار داره
فردای اونروز به طرف آگرا و جیپور رفتیم که در پست بعدی در موردشون می نویسم. اما از آخرین روز سفر بگم که دوباره برگشتیم به دهلی و تونستیم معبد لوتوس رو ببینیم. معبد لوتوس، معبد بهایی هاست. لوتوس به معنی گل نیلوفره و معبد به شکل گل نیلوفر و توسط یه مهندس ایرانی بهایی، حدود بیست سال پیش ساخته شده. بخاطر زیبایی خیره کننده اش، توریستهای زیادی رو جذب می کنه. روزی که رفتیم معبد لوتوس هوا ابری بود و بارون ریزی می اومد و معبد، میون اون محوطه ی سبز و زیبا، مثل یه نقاشی شده بود. بهایی هایی که وارد می شدند برای احترام پاهاشون برهنه بود و بقیه هم باید از یه جایی نزدیک معبد با پای برهنه می رفتند که ما بدلیل کمی وقت و تنبلی، حوصله نکردیم کفشهامون رو در آریم، بنابراین نتونستیم داخل معبد رو ببینیم
ازجاهای دیدنی دیگه توی دهلی، منار قطب، مقبره همایون( پادشاه مغول)، قصر رییس جمهور و دروازه ی هند رو می تونم نام ببرم که این آخری رو فقط وقتی سوار مینی بوس از جلوش رد می شدیم، دیدیم
عکسهای سفر رو گذاشتم اینجا

26 August 2006

خوراک زبان گوساله

شوید پلو لوبیا و خوراک زبان گوساله غذاییه که توی خونه ی مادر شوهرم اینا برای مهمونی ها پخته می شه و برای مهمونهای خاص. حالا عموی فندق که برای یه سفر یه ماهه از کانادا آمده ایران، یه مهمون خاص حساب می شه دیگه، خوب؟ عموی فندق جمعه رسیده تهران، دوشنبه رفته شیراز و سه شنبه به شهری که مادر شوهرم زندگی می کنه. عمو، تهران خونه خواهرش شوید پلو لوبیا با خوراک زبان گوساله خورده. دوشنبه خونه برادرش هم همین غذا رو و چهار شنبه خونه مامانش هم دوباره. قیافه ی عموی فندق، آخر هفته ای که توش سه بار خوراک زبان چرب و چیل خورده، دیدنی بود

سفر نامه ی هند 1

من تا حالا که بیشتر از یه ماهه از هند برگشتم، چیزی در مورد سفرم ننوشتم، شما بذارید به حساب تنبلی. اما حالا می خوام بنویسم و هر بار با شماره، ترتیب سفرنامه رو مشخص می کنم. اول از همه از فندق بگم که توی سفر سنگ تموم گذاشت و آقایی کرد. بچه ام توی اون گرما و برو و بیا و خستگی و جاده و پایین و بالا، حتی یکبار هم بیقراری نکرد. فقط گاهی وقتها، اونهم توی هتل گیر می داد به صابون دستشویی یا بعضی شبها، درعین خستگی، اشک می ریخت و می گفت بریم بازار
شب دوم که آگرا بودیم، رفتیم فروشگاهی که ادویه جات و چای و عود و اینجور چیزا داشت. یه طرف فروشگاه هم محصولات بهداشتی بود. فندق وسط اونهمه جنس، صابون دید. می دونستم صابون مایع می خواد اما خودمو زدم به اون راه. براش یه صابون قالبی الکی برداشتم و دادم بهش. اما فقط ده دقیقه آروم بود و بعد دوباره گیر داد به صابون مایع. تا آخرین دقایقی که توی مغازه بودیم، مقاومت کردم. بعد فکر کردم می خرم و توی یه فرصت مناسب ازش می گیرم. ولی چشمتون روز بد نبینه. اون فقط ده ثانیه زودتر از من سوار مینی بوس شد و رفت روی صندلی ایستاد. نگو درِ صابون مایع شل بوده و بیشتر صابونا ریخت روی صندلی و لباسهای فندق. حالم خیلی گرفته شد. شانس آوردم که داشتیم می رفتیم هتل؛ بنابراین با ملافه ی یکبار مصرفی که داشتم صندلی رو پاک کردم و فندق رو نگه داشتم تا رسیدیم هتل. نیم ساعتی گرفتار فندق و سر و وضعش بودم تا روبراه شد. اما تا آخر سفر مجبور بودم ملافه بندازم روی صندلی مینی بوس. راستی صابون مایعه، بوی هلو می داد

15 August 2006

سلام به فردا

از بچه گی با پریسا همبازی بودم. مامانامون دوستای قدیمی بودند و توی مهمونی های دوره ایشون به ما بچه ها از همه بیشتر خوش می گذشت. دبیرستان رو با هم توی یه کلاس بودیم؛ بعد هم دانشگاه که من رفتم اصفهان و پریسارفت شیراز؛ اما باز هم توی مهمونی مامانها و دوستاشون، وقتی که هردو از دانشگاه می اومدیم، پچ پچ ها و ریز ریز خندیدن ها سر جاش بود.بعد از دانشگاه هردومون ازدواج کردیم. من اومدم اینجا و اون رفت تهران و بعد شیراز . پریسا واقعا دختر نازیه. جدا از قیافه ی خوبش، اخلاقشه که حرف نداره. صبور و خوش برخورد و مهربونه. شوهرش رو هیچوقت ندیدم ولی تعریف آقایی و اخلاق خوبش رو از خیلی ها و از خود پریسا شنیدم.اونا دو سال پیش صاحب یه دختر شیرین شدند. زندگی شون به راه بود تا پارسال که سرطان، پریسا و دخترش رو غصه دار کرد و تنها. بعد از اون اتفاق، به پریسا زنگ زدم و هر دو فقط گریه کردیم. این یه سال رو پریسا چطور گذرونده، خودش می دونه و خدای خودش. اون موقتا کارش رو منتقل کرد شهرستان تا کنار خانواده اش، تنها نباشه. توی این مدت چند بار دیدمش و آخرین بار توی مراسم ختم مادر بزرگم، همین دو ماه پیش. نزدیک سالگرد شوهرش بود و آشفته. خیلی نگرانش بودم. حیفم می اومد از این همه جوونی که به غصه بگذره. اما دو روز پیش مامان خبر خوبی بهم داد. گفت پریسا قراره با یکی از همکارای سابقش ازدواج کنه و برگرده شیراز. خدا می دونه چقدر خوشحال شدم و خوشحالتر از اینکه شرایط محدود و سنت زده ی شهرستان و خانواده های سنتی، باعث نشدند جوونی پریسای مهربون تباه بشه. خوشحالم که مرگ، زندگی پریسا و دخترش رو متوقف نکرد و ایمان و امید داره اونارو به طرف آینده می بره. آینده ای روشن که شوهر مرحوم پریسا می خواست بسازه و فرصت نکرد. فکر می کنم اون از همه خوشحالتره. منم خوشحالم. خیلی، خیلی

14 August 2006

من و زویا پیرزاد

کتابهای خانم پیرزاد رو دوست دارم. یه جورایی بهم آرامش می ده. باور می کنید وقتی می خونمشون و بعضی هاش بیشتر البته، زندگی کردنم می گیره؟ حس لذت بردنم می یاد رو
خانم پیرزاد سه تا مجموعه داستان داره و بعد دوتا رمانشو نوشته. ( طبق آخرین اطلاعات بنده) بیشتر در مورد رمانهاش نقد نوشتن، ولی من مجموعه داستاناشو ترجیح می دم. مخصوصا طعم گس خرمالو و یک روز مانده به عید پاک که جدا کولاکند. واقعی اند. همین مردمند. همین خودمون که رفتیم توی صفحه های کتاب
بعضی جاها دیدم که برای نوشته هاش نقد نوشتن و به رعایت دستور زبان فارسی و چیزای دیگه ایراد گرفتند. نمی دونم این ایرادها چقدر وارده، چون در ادبیات تخصصی ندارم ولی چیزی که من یکی رو خاطر خواهِ زویا پیرزاد کرده، انتقال حسه. نوشتن همون چیزی که توی ذهن منه، می خوام بگم اما نمی تونم، یعنی کلمه مناسب رو پیدا نمی کنم، بنابراین وقتی می بینم یک نفر حس منو به این زیبایی می نویسه، ذوق زده می شم. رمان چراغها را من خاموش می کنم از این نظر حرف نداره؛ ولی بازم مجموعه داستانهایی که گفتم یه چیز دیگه ان. رمان چراغها رو یکی از همکارای اداره ام که رمان خوب خوندن رو یادم داد، بهم هدیه کرد؛ همونی که لذت بردن از آثار مرحوم محمود رو یادم داد. درعوض من هم براش رمان بعدی خانم پیرزاد رو هدیه بردم، رمان عادت می کنیم؛ که به نظر خیلی ها از رمان اولش بهتره، از هر نظر؛ ولی من بازم میگم داستانهای کوتاهش بهتره
یه چیز دیگه ام بگم؛ خوب نوشتن هنره، همونطور که خوب گفتن و من بعد از خوندن هر اثر قابلی و بعد از شنیدن هر سخن از سر عقلی، کلی می رم تو فکر و غبطه می خورم که بهار جونم کاشکی توهم. تا حالا یکی دوبار سری کتابهای خانم پیرزاد رو به مناسبتهایی هدیه بردم، البته برای اهلش ها. حالا هم توصیه ی خوندن آثارش رو به هر کی تا حالا نخونده، می کنم؛ اگر خوندید و خوشتون اومد و مثل من زندگی کردنتون گرفت، بگید بهار خانوم دستت درست

13 August 2006

Unfaithful

فیلم بی وفا رو دیدم. اعتراف می کنم نفهمیدم حرف حساب فیلم چیه. ولی دلم می خواد برداشتهای خودم رو بنویسم
من می گم در اینکه به زن قصه توی مدتی که با اون آقای جوون بود، خوش گذشت، شکی نیست، در اینکه احساس جوونی می کرد، سرخوش بود و بی خیال زندگی شاید خسته کننده ی روزمره اش شده بود، حرفی نیست.شاید هم یه جورایی حق داشت که زندگی اش تکونی بخوره. اینم نمی گم که اینکارش باعث شد از خانواده اش کم بذاره؛ می شد که غذاش نسوزه، دیر به بچه اش نرسه، از شوهره کم نذاره، در عین حال به اون زندگی در سایه هم برسه. اما می گم حداقل توی این قصه ذات کار این خانم مشکل داشت، من می گم یه مدتی فارغ البال بودن، دور از روزمرگی بودن، یه مدتی جوونی کردن و سرشار از خوشی شدن، اگرچه وسوسه کننده است،ولی نمی ارزه؛ دقیقا همونطوری که تویه لحظه عصبانی شدن و قاطی کردن و آدم کشتن به مکافات بعدش نمی ارزه. من نمی دونم نظر نویسنده در این مورد چیه. آخر قصه می بینیم که قرار بر این می شه که زن و شوهر تصمیم می گیرن گذشته رو فراموش کنن. شاید هم فکر می کنند هر کدوم خطایی کرده اند و یر به یر شده اند، پس می شه چشم ها رو به گذشته بست و یه زندگی جدید شروع کرد. ولی من می گم اینا هیچوقت نمی تونن از گذشته شون جدا بشن. خونه ای که می سازن روی آب خواهد بود. اونا هم مثل ما گره خوردن به گذشته شون. شما فکر می کنین گذشته دست از سرشون بر می داره؟ برای همین می گم نمی ارزه. اون مستی و سرخوشی دیروز،ارزش این وجدان ناراحت امروز رو نداره
بهار خانوم هم مثل شیخ سعدی معتقده
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب، نیرزد به بامداد خمار
در ضمن کاش می دونستم نویسنده ی فیلمنامه چرا مرد جوون رو مجازات کرد، ولی زن قصه رو در ظاهر فراری داد؟!؟

08 August 2006

سرزمین سوخته

بابای فندق که از سفر برگشت، گلف نیوزجمعه چهار آگوست باهاش بود. توی صفحه اول، عکس یه پسر بچه هجده ماهه لبنانی بود و مادرش، رانده از خونه و زندگیشون در مدرسه ای در بیروت. اونا اهل روستایی اند نزدیک قانا که بعد از اون فاجعه به بیروت فرار کرده اند. اسم پسرک، حسینه. حسین تا چند روز قبل شیر مادرش رو می خورده، اما شیر مادر بعد از بمبارون و وحشت و فرار خشک می شه و حالا حسین کوچک مونده بدون شیر.حسین اگرچه می تونه شیر خشک بخوره ولی دلتنگ شیر مادره.سینه خالی مادر رو می مکه و لب به شیرخشک نمی زنه . شاید وضعیت حسین از وضعیت خیلی کودکان دیگر لبنان وفلسطین بهتر باشه ولی شاید فقط پدر و مادری مثل من همسرم که کودکی شیر خوار داشته ایم، می دونیم که بچه چه بحرانی رو می گذرونه تا از شیر گرفته بشه؛ تازه در شرایطی عاطفی و در آرامش کامل؛ چه برسه به وضعیت بچه هایی مثل حسین
از جنگ متنفرم. از ظلم هم. از هواپیمای جنگی و چهره خشن آدمهای بدون قلب هم . کاری نمی تونم بکنم جز آرزوی صلح و آرامش برای همه آدمها، برای همه مادرها و بچه هاشون
Hungry but no milk پی نوشت :عنوان عکس بود