جامدادی

13 August 2006

Unfaithful

فیلم بی وفا رو دیدم. اعتراف می کنم نفهمیدم حرف حساب فیلم چیه. ولی دلم می خواد برداشتهای خودم رو بنویسم
من می گم در اینکه به زن قصه توی مدتی که با اون آقای جوون بود، خوش گذشت، شکی نیست، در اینکه احساس جوونی می کرد، سرخوش بود و بی خیال زندگی شاید خسته کننده ی روزمره اش شده بود، حرفی نیست.شاید هم یه جورایی حق داشت که زندگی اش تکونی بخوره. اینم نمی گم که اینکارش باعث شد از خانواده اش کم بذاره؛ می شد که غذاش نسوزه، دیر به بچه اش نرسه، از شوهره کم نذاره، در عین حال به اون زندگی در سایه هم برسه. اما می گم حداقل توی این قصه ذات کار این خانم مشکل داشت، من می گم یه مدتی فارغ البال بودن، دور از روزمرگی بودن، یه مدتی جوونی کردن و سرشار از خوشی شدن، اگرچه وسوسه کننده است،ولی نمی ارزه؛ دقیقا همونطوری که تویه لحظه عصبانی شدن و قاطی کردن و آدم کشتن به مکافات بعدش نمی ارزه. من نمی دونم نظر نویسنده در این مورد چیه. آخر قصه می بینیم که قرار بر این می شه که زن و شوهر تصمیم می گیرن گذشته رو فراموش کنن. شاید هم فکر می کنند هر کدوم خطایی کرده اند و یر به یر شده اند، پس می شه چشم ها رو به گذشته بست و یه زندگی جدید شروع کرد. ولی من می گم اینا هیچوقت نمی تونن از گذشته شون جدا بشن. خونه ای که می سازن روی آب خواهد بود. اونا هم مثل ما گره خوردن به گذشته شون. شما فکر می کنین گذشته دست از سرشون بر می داره؟ برای همین می گم نمی ارزه. اون مستی و سرخوشی دیروز،ارزش این وجدان ناراحت امروز رو نداره
بهار خانوم هم مثل شیخ سعدی معتقده
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب، نیرزد به بامداد خمار
در ضمن کاش می دونستم نویسنده ی فیلمنامه چرا مرد جوون رو مجازات کرد، ولی زن قصه رو در ظاهر فراری داد؟!؟