جامدادی

01 July 2006

یه خاطره دارم از زمانی که دانشجو بودم و تو خوابگاه

یادم نیست چی شد هوس کردم دامن قری داشته باشم؛ از اون دامنهای کوتاهی که به پای زنهای قاجاره و به بهش می گفتن شلیته
مامانم یه دامن داشت با رنگ زمینه قرمز گوجه ای و گلهای ریز سفید، که از مدلش خوشش نمی اومد. قرار بود یه چیز دیگه ازش درست کنه. گفتم از اون دامنت برای من دامن قری بدوز. گفت دامن قری چیه؟ گفتم یعنی وقتی دور خودم بچرخم باد بره زیرش و بلندش کنه، می خوام پر از چین های ریز باشه. گفت ببینم چی می شه. دو سه روز بعد گفت بیا بپوش ببین خوشت می یاد؟ یادمه مادر بزرگم اون روز خونه مون بود. دامنو پوشیدم، نه تنها کوتاه نبود ، چین هاش هم خیلی کم بود؛ خلاصه اونی نبود که می خواستم. مادر بزرگ که دید لب و لوچه ام آویزون شده، گفت درش بیار بده من می برم خونه برات درستش می کنم؛ من می دونم چی می خوای
دامنو برد خونه و چند روز بعد همونی که می خواستم برام آورد.از خوشحالی داشتم می رفتم تو آسمونا. وقتی پوشیدمش، مامان چشم غره ای رفت و گفت خوشم باشه. می خوای اینو تو خوابگاه بپوشی؟محاله بذارم
خلاصه مادر بزرگ وساطت کرد و مامان چشم پوشی. یادش به خیر اون دامنو اونقدر پوشیدم تا نخ نما شد.حتی تا دو سه سال بعد از ازدواج هم داشتمش
پی نوشت: مادر بزرگِ نازم، جات تو بهشت؛ زندگیِ ما پر از خاطراتِ قشنگیه که تو برامون به یادگار گذاشتی