جامدادی

30 June 2006

بوی خوش مادربزرگ

بخش بزرگی از کودکی من پر شده از بوی خوش مادر بزرگم. صداش می کردم مامان بَتول. نوه اولش بودم و حسابی برام سنگ تمام گذاشت. دوستش داشتم؛ مهربون بود و تپل، از اون تپلی های با مزه که مخصوص مادر بزرگهاست. خوش اخلاق بود و مردمدار، اونقدر که تعداد دوستاش از شماره خارج بود، هم دوستِ زن و هم دوستِ مرد (چشم بابا بزرگم روشن !)دروغ نمی گم اگه بگم بزرگترین تفریح من در دوران کودکی، رفتن به بازار پارچه با مامان بتول بود.از این سر بازار که می رفتیم داخل تا از اون سر می آمدیم بیرون، دو ساعت طول می کشید؛ اونقدر که با مغازه دارها چاق سلامتی می کرد، به بعضی مغازه ها هم که می رسید، می نشست روی سکوی مغازه و همینطور که پارچه ها رو زیرو رو می کرد، از این ور و اون ور هم با مغازه دار حرف می زد. بهار خانم هم مست رنگ و بوی مغازه های پارچه فروشی و محیط خنکِ بازار. علاقه الانم رو به پارچه و پارچه فروشی و بازار پارچه از مامان بتول به ارث بردم.
دست پختش عالی بود، بوی خوش غذاهاش، نه منو که همه اهل فامیل و دوست و آشنا رو از خود بیخود می کرد. با دست پخت جادویی اش، همه رو لوس کرده بود؛ یادمه یکبار که خونه شون تعمیرات داشتند، مدتی با پدربزرگم اومده بودند خونه ما، هر روز سرِ ته دیگِ پلو بین بابا و دوتا داداشهایِ من دعوا بود
حوصله عجیبی برای خیاطی کردن داشت و صرفه جویی درمصرف پارچه؛ تکه های کوچک از پارچه های اضافی رو به هم می دوخت تا تازه بشه یه پارچه طول و عرض دار که بشه ازش لباسی چیزی درست کرد. دو تا شلوار بچه گانه که زمان تولد پسرم برام آورد، جزو آخرین دوختنی هاشه، چون دیگه بعدش بیماری قدرت انجام هر کاری رو ازش گرفت
بچه که بودم، وقتی نازم می کرد، می گفتم : وای، تو نازم نکن، دستات زبره.ولی خدا می دونه که الان چقدر آرزوی اون دستای زبر و مهربون رو دارم
مامان بتولِ نازنینم، سه شنبه سی ام خرداد هشتاد و پنج، ما رو برای همیشه ترک کرد

پی نوشت: بازارِ قدیمِ شهرِ من، یک بازار قدیمی است، با سبکِ معماریِ شبیه به بازارِ وکیل شیرازو بازارِ میدانِ نقش جهان اصفهان