جامدادی

15 August 2006

سلام به فردا

از بچه گی با پریسا همبازی بودم. مامانامون دوستای قدیمی بودند و توی مهمونی های دوره ایشون به ما بچه ها از همه بیشتر خوش می گذشت. دبیرستان رو با هم توی یه کلاس بودیم؛ بعد هم دانشگاه که من رفتم اصفهان و پریسارفت شیراز؛ اما باز هم توی مهمونی مامانها و دوستاشون، وقتی که هردو از دانشگاه می اومدیم، پچ پچ ها و ریز ریز خندیدن ها سر جاش بود.بعد از دانشگاه هردومون ازدواج کردیم. من اومدم اینجا و اون رفت تهران و بعد شیراز . پریسا واقعا دختر نازیه. جدا از قیافه ی خوبش، اخلاقشه که حرف نداره. صبور و خوش برخورد و مهربونه. شوهرش رو هیچوقت ندیدم ولی تعریف آقایی و اخلاق خوبش رو از خیلی ها و از خود پریسا شنیدم.اونا دو سال پیش صاحب یه دختر شیرین شدند. زندگی شون به راه بود تا پارسال که سرطان، پریسا و دخترش رو غصه دار کرد و تنها. بعد از اون اتفاق، به پریسا زنگ زدم و هر دو فقط گریه کردیم. این یه سال رو پریسا چطور گذرونده، خودش می دونه و خدای خودش. اون موقتا کارش رو منتقل کرد شهرستان تا کنار خانواده اش، تنها نباشه. توی این مدت چند بار دیدمش و آخرین بار توی مراسم ختم مادر بزرگم، همین دو ماه پیش. نزدیک سالگرد شوهرش بود و آشفته. خیلی نگرانش بودم. حیفم می اومد از این همه جوونی که به غصه بگذره. اما دو روز پیش مامان خبر خوبی بهم داد. گفت پریسا قراره با یکی از همکارای سابقش ازدواج کنه و برگرده شیراز. خدا می دونه چقدر خوشحال شدم و خوشحالتر از اینکه شرایط محدود و سنت زده ی شهرستان و خانواده های سنتی، باعث نشدند جوونی پریسای مهربون تباه بشه. خوشحالم که مرگ، زندگی پریسا و دخترش رو متوقف نکرد و ایمان و امید داره اونارو به طرف آینده می بره. آینده ای روشن که شوهر مرحوم پریسا می خواست بسازه و فرصت نکرد. فکر می کنم اون از همه خوشحالتره. منم خوشحالم. خیلی، خیلی