جامدادی

14 August 2006

من و زویا پیرزاد

کتابهای خانم پیرزاد رو دوست دارم. یه جورایی بهم آرامش می ده. باور می کنید وقتی می خونمشون و بعضی هاش بیشتر البته، زندگی کردنم می گیره؟ حس لذت بردنم می یاد رو
خانم پیرزاد سه تا مجموعه داستان داره و بعد دوتا رمانشو نوشته. ( طبق آخرین اطلاعات بنده) بیشتر در مورد رمانهاش نقد نوشتن، ولی من مجموعه داستاناشو ترجیح می دم. مخصوصا طعم گس خرمالو و یک روز مانده به عید پاک که جدا کولاکند. واقعی اند. همین مردمند. همین خودمون که رفتیم توی صفحه های کتاب
بعضی جاها دیدم که برای نوشته هاش نقد نوشتن و به رعایت دستور زبان فارسی و چیزای دیگه ایراد گرفتند. نمی دونم این ایرادها چقدر وارده، چون در ادبیات تخصصی ندارم ولی چیزی که من یکی رو خاطر خواهِ زویا پیرزاد کرده، انتقال حسه. نوشتن همون چیزی که توی ذهن منه، می خوام بگم اما نمی تونم، یعنی کلمه مناسب رو پیدا نمی کنم، بنابراین وقتی می بینم یک نفر حس منو به این زیبایی می نویسه، ذوق زده می شم. رمان چراغها را من خاموش می کنم از این نظر حرف نداره؛ ولی بازم مجموعه داستانهایی که گفتم یه چیز دیگه ان. رمان چراغها رو یکی از همکارای اداره ام که رمان خوب خوندن رو یادم داد، بهم هدیه کرد؛ همونی که لذت بردن از آثار مرحوم محمود رو یادم داد. درعوض من هم براش رمان بعدی خانم پیرزاد رو هدیه بردم، رمان عادت می کنیم؛ که به نظر خیلی ها از رمان اولش بهتره، از هر نظر؛ ولی من بازم میگم داستانهای کوتاهش بهتره
یه چیز دیگه ام بگم؛ خوب نوشتن هنره، همونطور که خوب گفتن و من بعد از خوندن هر اثر قابلی و بعد از شنیدن هر سخن از سر عقلی، کلی می رم تو فکر و غبطه می خورم که بهار جونم کاشکی توهم. تا حالا یکی دوبار سری کتابهای خانم پیرزاد رو به مناسبتهایی هدیه بردم، البته برای اهلش ها. حالا هم توصیه ی خوندن آثارش رو به هر کی تا حالا نخونده، می کنم؛ اگر خوندید و خوشتون اومد و مثل من زندگی کردنتون گرفت، بگید بهار خانوم دستت درست