جامدادی

28 December 2006

دعا


اصلا حالم خوب نیست

برای یکی از دوستای خوبم که هیچوقت صورت زیباش رو بدون لبخند ندیده بودم، یه اتفاقی افتاده که حتی تولد نوزاد شیرینش هم شادش نکرده. همیشه و به همه روحیه داده و حالا خودشه که به انرژی مثبت احتیاج داره. براش دعا کنید زود زود حالش خوب بشه، باشه؟؟
امروز که دیدمش خیلی دلم گرفت، حقش نیست اینروزا رو که باید به شادی بگذرونه، یه بیماری مزخرف حالش رو بگیره

خدای بزرگ کمکش کن



25 December 2006

بازی یلدا


این چند روزه به دلایلی بی حوصله بودم و زیاد وبگردی نکردم. تازه کامنتهامم بابای فندق برام خونده تا دیروز که کامنت سمیرا و دختر خوب رو خوند و اینکه من رو دعوت کردن به بازی یلدا. البته به نظر می رسه یه کم وقتش گذشته اما بازی جالبیه و حیفم اومد منم بازی نکنم. دست طراحش هم درد نکنه

:و اما پنج واقعیت در مورد من

بی غیرتی و تنبلی خاصی دارم برای رژیم لاغری گرفتن. تقریبا سختترین کاره برام. چند تجربه ی ناموفق داشتم و رسما اعلام می کنم به همه ی اونایی که از اول لاغر بودن یا با رژیم لاغر شدن حسودیم می شه

از شستن ظرف بدون دستکش متنفرم اما اگه دستکش دستم باشه می تونم ظرفهای دو تا رستوران رو بشورم و صدام در نیاد

حوصله ی رفت و آمد و مهمون بازی ندارم مگر با آدمایی که باهاشون حرف برای گفتن داشته باشم که معمولا تعدادشون زیاد نیست؛ به همین دلیل تعداد دوستام انگشت شماره و با کمال بی رحمی با چندین نفر چون حوصله شون رو نداشتم قطع رابطه کردم

سه سال توی یه اداره ی دولتی کار کردم وعلی رغم اینکه خیلی برای به دست آوردن اون کار دوندگی کرده بودم ولی همون ماههای اول بلا نسبت مثل سگ پشیمون شدم، به دلایل عدیده. به همین دلیل وقتی فهمیدم دارم مامان می شم، زودی بارداری رو بهانه کردم و زدم به چاک. الانم با اینکه عاشق کار و فعالیت اجتماعی ام، دیگه حاضر نیستم بی گدار به آب بزنم و ترجیح میدم یه کار خصوصی داشته باشم تا اینکه کارمند یه رییس خودخواه و قدر نشناس باشم

سه سالی می شه که سینما نرفتم. چرا؟ چون با فندق سینما رفتن اصلا عاقلانه نیست و از طرفی هیچ کس حتی بابای مهربونش حاضر نیست بچه رو دوساعت بگیره تا مامان فندق بره دنبال الواتی و سینما

چون قاعده بازی حکم می کنه، منم مژده ، هلن ، نگاهی نو ، سروش و نوشا رو دعوت می کنم

حاجی واشنگتن عزیز بسیار ممنون از اینکه من رو به بازی دعوت کردی

19 December 2006

sea inside


فیلم دریای درون رو دیدم. محصول سال 2004 اسپانیا و کاری از الخاندرو آمنابار، با بازی فوق العاده ی خاویر باردم. فیلم، داستان زندگی رامون سام پدرو است که از سن 26 سالگی بر اثر شیرجه زدن در آب کم عمق، قطع نخاع شده و نزدیک سی سال زندگی بسیار سختی رو گذرونده. آمنابار به زیبایی هرچه تمامتر، تلاش رامون رو برای جلب نظر اجتماع، از خانواده گرفته تا مراجع قضایی و مذهبی، بازگو می کنه، برای اینکه تصمیمش رو برای از بین بردن خودش و پایان دادن به زندگی انگلی اش بپذیرن و به رسمیت بشناسن. کارگردان بدون هیچ قضاوت آشکاری اجازه می ده بیننده خودش با دیدن و شنیدن دفاعیات رامون و نظرات دیگران، در مورد چنین تصمیمی نظر بده. رامون با تنها وسیله ای که داره یعنی زبانش، از خودش دفاع می کنه و زندگی ای رو که آزادی رو ازش گرفته، شایسته ی پایان می دونه، اگرچه جامعه ی سنتی هم به سختی و با دلایل مذهبی و دینی در مقابل خواسته ی اون مقاومت می کنه. تنها خولیا، وکیل او، که خودش دچار معلولیته، درکش می کنه و ازش دفاع می کنه. در این میان زنی روستایی به رامون ابراز عشق می کنه، اما رامون اونو از خودش می رونه چون فقط عشق کسی رو باور داره که به قتلش کمک کنه. سرانجام هم به یاری همین زن، به زندگی پر مرارت خودش پایان می ده، چون زن واقعا عاشق رامون بود
این فیلم رو اگر دیدید، که حتما مثل من از این همه قدرت و ظرافت هنری که کارگردان به خرج داده لذت بردید و اگر ندیدید، از دستش ندید
من نمی دونم جوامع غربی، الان در مقابل مقوله ی قتل با ترحم یا اتانازی، چه موضعی دارن. اما خودم با این تصمیمی که رامون گرفت، یا افرادی مثل رامون می گیرن موافقم. هیچکس به اندازه ی خود این آدمهای معلول، از وضعیتشون رنج نمی کشه اگرچه اطرافیان و اونایی که وظیفه ی نگهداری از معلول رو دارن هم در این رنج بزرگ سهیمن. در فیلم دریای درون، همسر برادر رامون رو می بینیم که با چه حوصله و محبتی کارهای شخصی برادر شوهرش رو انجام می ده اما این وضع تا کی می تونست ادامه پیدا کنه اگر رامون به زندگی اش خاتمه نداده بود
من به تصمیم رامون احترام می ذارم و آرزو می کنم چنین تصمیمی رو که افرادی با شرایط رامون می گیرن، توسط جامعه ی حقوقی و مذهبی به رسمیت شناخته بشه
پی نوشت: بدینوسیله از داداش مهربون و گلم، کمال تشکر و قدردانی رو دارم که اینهمه فیلمهای خوب و تاپ!! بهم میده تا من اینجا از زور بی تفریحی!!، تلف نشم. الهی که همیشه بری مهمونی و عروسی، باقالی پلو با گوشت بخوری، داداش ماهم. یه دنیا دوستت دارم

17 December 2006

کمک!!؟؟

از دیروز این یه بیت شعر از کله ام بیرون نمی ره و مدام زمزمه اش می کنم

کاش آنان که عیب من جستند

رویت ای دلستان بدیدندی

تا بجای ترنج در نظرت

دستها بی خبر بریدندی


این شعر رو پایین یه تابلو قلمزنی با عنوان مجلس یوسف و زلیخا دیدم و خیلی به دلم نشست. نه شاعرش رو می دونم کیه و نه بیتهای قبل و بعدش رو بلدم. کسی اطلاعی ازش داره؟

12 December 2006

ابر و بارون و چتر رنگی


دیروز و پریروز، به لطف همون خدای مهربون و دعای شما، اینجا یه ریز بارون اومد. یه بارون، با صدا و بویی مست کننده. بنابراین به توصیه ی سهراب سپهری که باید زیر باران رفت و خیلی کارا رو کرد!!، من و فندق هم دست هم روگرفتیم و رفتیم پارک که فندقی بره توی استخر توپ. راستش فندق از صبح پشت سر من راه رفت و نق زد و گفت بریم پارک. تا عصر تحملش کردم و صبوری، تا ساعت هفت، زیر بارون، رفتیم پارک. البته استخر توپ سر پوشیده است ها!!. به خاطر بارون، هیچکی هم توی پارک نبود و فندق تونست بدون رقیب توی استخر توپ شنا کنه!!. منم نشستم روی صندلی و از شرشر بارون حسابی لذت بردم. آخرش هم فندق رو که معمولا به راحتی از استخر توپ و سرسره دل نمی کنه، با این وعده که بیا بیرون، بریم خونه ی خاله بیتا، از پارک بردمش بیرون. فندق اسم خونه ی خاله بیتا رو که می شنوه، دل و دینش رو از دست می ده، از بس که اونجا تحویلش می گیرن و دوستش دارن. به قول خودش توی خونه ی خاله بیتا، بهناز هست، بهروزهست، بهنوش هست با مامان و خاله بیتا. خاله بیتا و خواهر برادراش، عاشق اینن که از فندق بپرسن زرافه چی می خوره و فندق جواب بده برگ درخت می خوره، سگ گوشت می خوره، فندق غذا می خوره!! و اونا ریسه برن از خنده. توی خونه ی خاله بیتا، همیشه به فندق خوش می گذره
نتیجه اون روز بارونی و زیبا این بود که چتر قرمز و آبی رو افتتاح کردیم و برگشتیم خونه

این عکس غروب دریا رو هم چند روز پیش گرفتم. خودم خیلی دوستش دارم، البته کیفیت چندانی نداره، چون با دوربین موبایله. اینم عکس فندقه،همون روز،کنار ساحل

10 December 2006

فریدا کالو


فیلم فریدا رو دیدم، به کارگردانی جولی تیمور و بازی زیبای سلما هایک. از سلما هایک به چند دلیل خوشم می آد؛ یکی اش اینه که به چهار زبان زنده ی دنیا مسلطه. سلما با پدری لبنانی و مادری اسپانیایی می تونه به زبانهای انگلیسی، عربی، اسپانیولی و پرتغالی صحبت کنه. اون بزرگ شده ی مکزیکه و برای فریدا کالو، نقاش مکزیکی، هنر و شخصیتش احترام زیادی قائله و بازی در نقش فریدا رو نقطه ی درخشانی در پرونده ی هنری خودش می دونه
فریدا کالو رو از قبل نمی شناختم. با این فیلم شناختمش و در موردش از اینترنت اطلاعات گرفتم. فریدا زنی بوده منحصر بفرد، توانا و هنرمند. اون در سال 1907 در حومه ی مکزیکو سیتی به دنیا آمده. حاصل زندگی هنری فریدا، 143 تابلو فوق العاده اس. قدرت فریدا رو در مبارزه با ناامیدی و پیروزی اش رو در جریان تصادف شدید اتوبوس و مدتها بستری شدنش ستایش می کنم. اون در دوران سخت بستری بودنش، به نقاشی رو می آره. صحنه ی نقاشی کشیدن فریدا روی بوم در حالی که در بستر دراز کشیده و از سینه تا نوک انگشت پاهاش توی گچه و اون گچ سفید که حالا لباس فریدا است، پُره از نقاشی پروانه های رنگی، روی من خیلی تأثیر گذاشت. همون تصادف باعث شد فریدا تا آخر عمر از درد پا رنج بکشه. موضوع اکثر تابلوهای اون، زنه و درد و رنجی که جنس زن در طول زندگی اش تحمل می کنه. فریدا رو عده ای به خاطر همین تابلوهاش، فمنیست می دونن. زندگی خصوصی فریدا هم مثل زندگی هنری اش جالبه و خاص. اون در 22 سالگی با دیه گو ریورا نقاش بنام مکزیکی، که اون زمان 42 ساله بوده ازدواج می کنه، اگرچه بعدها از هم جدا می شن. ازدواج فریدا با دیه گو ظاهرا برای خانواده ی خودش هم عجیب بود. شب عروسی، توی اتاق خواب، دیه گو دم گوش فریدا زمزمه می کنه از این که با یه پیرمرد چاق کمونیست ازدواج کردی، ممنونم. فریدا هم کمونیست بود و از طرفداران سرسخت مائو
فریدای قدرتمند، با مرگ هم بسیار زیبا مبارزه می کنه و سرانجام در سال 1954، به دلیل انسداد جریان خون از دنیا می ره. خاکستر او هم اکنون درون کوزه‌ای در خانه ی قدیمی او که حالا تبدیل به «موزه ی فریدا کالو» شده، باقی مونده

سلما هایک به خاطر بازی در این فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار نقش اول زن در سال 2003 شد. اگر بتونید عکسی از فریدا ببینید، حتما مثل من، از شباهت عجیب چهره اش با سلما هایک تعجب می کنید. من یه عکس ازش گذاشتم اینجا. توی عکس فریدا در کنار دیه گو ریورا، همسرشه

این فیلم رو ببینید، مطمئنن لذت می برید. من قدرت و تواناییهای فریدا کالو رو ستایش می کنم، اگرچه بعضی ابعاد شخصیتی اش برام عجیب و نا ملموس بود؛ مثل تمایلات جنسی اش

این مطلب از ماهنامه ی زنان، نوشته ی الهام علیرضایی، برای من جالب بود، شاید برای شما هم

08 December 2006

قصه های فندق


فندق داره تاب بازی می کنه. من و باباش داریم تلویزیون می بینیم. فندق شروع می کنه به شعر خوندن

تاب تاب عباسی خدا منو نندازی
تاب تاب عباسی خدا منو نندازی
خدا منو نندازی
منو ننداز
منو ننداز
می گم منو ننداز
گفتم منو ننداز
با تو هستم، می گم منو ننداز دیگه!!!؟
.
.
.

باور کنید دلم برای خدا سوخت با این بنده ی قلدر طلبکار!!!؟

........................................................

چند وقتیه فندق خان، با کوچکترین احساس دردی اقدام به خوددرمانی می کنه. اگه یه قطره آب از بینی اش بیاد یا بیفته و سرش یا دست و پاش به در و دیوار و میز و صندلی بخوره، یه کم گریه می کنه و بعد می گه مامان پاشو دارو بده و این جمله رو اونقدر تکرار می کنه تا وقتی که بلند شم و دارو بیارم. یه ذره می خوره و می گه مرسی، خوب شدم. طفلک فکر می کنه استامینوفن خورده اما خبر نداره مامانش داروی تقلبی بهش می ده. داروی من در واقع شربت نعناست که البته بی شباهت به مزه ی دارو نیست، ولی در مورد دردهای کوچولوی فندق کارسازه
این رو نوشتم تا خودش بعدها بخونه و بفهمه چه کلاهی سرش می رفته!!!؟

..............................................

دیشب فندق داشت می رفت توی اتاق که بخوابه. اما جلوش رو نگاه نمی کرد، متاسفانه و در نتیجه با سمت راست سرش رفت خورد به چهارچوب در و بامبی صدا کرد. فوری اندازه ی یه گردو پشت گوشش قلمبه شد. نشست و یه دل سیر گریه کرد و بعد هم آروم شد و خوابید. امروز اون گردوئه کوچک شده اما نیست که گوشش هم ضربه دیده، حالا لاله ی گوش راستش تقریبا دو برابر اون یکی گوششه

02 December 2006

آهای آقای موتوری مگه سر می بری؟



کنار خیابون، نزدیک چهارراه، توی ماشین، منتظر بابای فندق نشسته بودم و نگاهم به ماشینها و موتورها و آدمایی بود که رد می شدن. کم کم متوجه چهارراه شدم و چراغ راهنما که قرمز می شد و سبز می شد و سواری هایی که پشت چراغ قرمز ترمز می کردن و موتورایی که ترمز نمی کردن و از لابلای ماشینها و آدمایی که چراغ براشون سبز بود، رد می شدن، در کمال خونسردی!!. توی اون یه ربعی که من اونجا منتظر بودم از اونهمه موتوری فقط دو سه تاشون به چراغ قرمز محل دادن!! و مثل یه شهروند محترم!! منتظر شدن تا چراغ سبز بشه
از اون روز چه سواره باشم و چه پیاده، پشت چراغ قرمز حواسم می ره به موتوری ها که با آرامش کامل جلوی چشم قانون!! از چراغ قرمز رد می شن. توی شهر شما نمی دونم اما اینجا اکثریت قریب به اتفاق!! موتوری ها توجهی به قوانین راهنمایی و رانندگی ندارن. همه هم بهشون عادت کردن، چه راننده های دیگه و چه عابرای پیاده و حتی پلیس، چون زیاد دیدم که جلوی اینهمه تخلفشون رو نمی گیرن. موتوری هام بد جوری خودشون رو زدن به بی خیالی!!!. احتمالا اگه سر و کارشما هم به این هرج و مرجی که این آدما به وجود می آرن، افتاده باشه، مثل من یاد گرفتین که توی یه خیابون یه طرفه هم دوطرفتون رو بپایین؛ چون آقای موتور سوار از هر طرفی و با هر سرعتی می تونه عبور کنه. رانندگی توی خیابونایی که موتوری هاش سبقت از راست رو مجاز می دونن، برای من که خیلی طاقت فرساس و دو برابر انرژی می گیره. همه ی اینا به کنار، کاش دیگه میون خیابون، تک چرخ نمی زدن!!. من با این یه قلم خیلی مشکل دارم. خودتونم میدونین اینایی که گفتم فقط یک از هزار بود
ولی یه احتمال دیگه هم می شه داد و اون اینکه قانون موتوری ها رو از رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی معاف کرده و من خبر نداشته باشم!!!؟؟ یعنی ممکنه!!؟؟ اگرنه اینهمه بی احتیاطی، سرعت زیاد و بی توجهی آقایون موتور سوار به حقوق بقیه ی راننده ها و عابرای پیاده، اونم با خونسردی تمام، نشونه ی چی می تونه باشه!!؟؟