جامدادی

29 September 2006

به نام هنر

نمی دونم چه قدر به تاثیر هنر روی روحیه انسان و روی کیفیت زندگی اعتقاد دارید. لذت عجیبیه غرق شدن در دنیای هنر و لذت به وجود آوردن. لذت ساختن و بعد دیدنش و یادآوری اینکه چقدر اینکار بهت انرژی داده. به این هم معتقدم که هنر دامنه ای خیلی وسیعتر از اون چیزی داره که در نظر اول در ذهن تداعی می شه. من خانه داری رو هم هنر می دونم. بچه داری رو هم هنر می دونم، یا آشپزی که دیگه جای خود داره. هرکاری که انرژی دهنده اس، یا راحتتر بگم نجات دهنده اس، از روز مرگیها از تکرار که آدم رو پیر و خسته می کنن. نجات دهنده در شرایط سخت، شرایط غیر قابل تحمل. چند وقت پیش توی کتاب داد بیداد اثر خانم ویدا حاجب تبریزی خوندم که چطور زنان زندانی سیاسی سالهای قبل از انقلاب با بافتن لباس و کلاه و دستکش که از زنان زندانی عادی یاد گرفته بودن، روزهای تاریک زندان رو گذروندن. برای همین می گم هنر نجات دهنده اس
همه اینا رو گفتم که تجربه ی خاص خودم رو از این خاصیت هنر بگم. قلمزنی روی مس، درست زمانی که از درس و امتحان و غریبی و آدمهای خسته کننده ی دور و برم به ستوه اومده بودم، به کمکم اومد. اصفهان درس می خوندم. گشتن توی کوچه پس کوچه های میدون نقش جهان و لذت بردن از اون همه زیبایی های تاریخی همیشه خستگی رو از تنم بیرون می کرد، اما سال آخر یه چیز دیگه بود. زمانی که تونستم قلمزنی یاد بگیرم و به جرات می گم همه ی تجربه های اصفهان بودنم یه طرف، یادگیری این هنر زیبا هم یه طرف. شانس آوردم و تونستم با کمک یکی از بازاریهای قدیمی که علاقه ام رو به این هنر دیده بود، پیش سه تا از قلمزنهای میدون امام کار کنم و اونا چه با حوصله و قدم به قدم کار با قلمها و چکش رو یادم دادن. البته همه ی اینا رو مدیون اون حاج آقایی بودم که در واقع معرف من بود، اگرنه اون آدمهای سنتی به این راحتی یه دختر جوون رو توی کارگاهشون راه نمی دادن. من فقط همون یه سال رو قلمزنی کردم چون سال بعد ازدواج کردن و مهاجرت به جنوب و دور شدن از اون محیط دیگه اجازه نداد کار رو ادامه بدم. قلمزنی هم یه جوریه که تهیه مواد اولیه اش کار آسونی نیست و شرایط خاصی می طلبه. اما چیزی که برای من مهم بود، معجزه ی قلمزنی بود که من رو از روزمرگیهای دانشگاه و درسهای خسته کننده و امتحانهای جورواجور نجات داد. رفتن به میدون نقش جهان، درس گرفتن از استاد، شنیدن صدای چکش بر روی مس از گوشه گوشه ی بازار، نگاه به دست استاد که در مقابل چشمان تشنه ی من به زیبایی نقش گل و مرغی یا چهره ای یا سرباز هخامنشی ای برسینی مس می انداخت، برگشتن به دانشگاه در حالی که هنوز از اون حالت خلسه در نیومده بودم، همه و همه ازم دختری ساخته بود که بجای راه رفتن روی زمین توی آسمون راه می رفت. با چه سختی اما با چه شوقی گشتم و توی خوابگاه یه گوشه ای پیدا کردم که بتونم بدون ایجاد مزاحمت برای بچه های دیگه، تمرین قلمزنی کنم. اما از همه عجیبتر معدل دو ترم آخرم بود که از همه ی ترمهای گذشته بهتر شد، اونم در شرایطی که من توی اون رفت و آمدهام به میدون نقش جهان و کلاسهای قلمزنی ام ، کمتر وقت درس خوندن داشتم. خودم که خودم رو می شناسم، می گم اینا همه از برکات قلمزنی و بودن در اون مکانی بود که پر از انرژی مثبته. از اون روزهای طلایی ده دوازده تا اثر به یادگار برام مونده. نگاه کردن بهشون من رو می بره به دوران خوبِ آموختن، آموختن اون چیزی که دوست داشتم و به من انرژی می داد. عکس سه تا از کارام رو گذاشتم اینجا ، اینجا و اینجا

27 September 2006

مهمون ناخونده


دو سه هفته ای می شه که یه مهمون ناخونده روزها می آد خونمون و شبها می ره پی زندگی اش. یه مارمولک کوچولو یا به قول فندق، مارمی. روزها، شاید به خاطر آفتاب، از بالای هواکش حمام می آد داخل و همون دور وبر هواکش پرسه می زنه و شبها هم غیب می شه. دورتر هم نمی آد معمولا؛ اگرنه بهش نمی گفتم مهمون می گفتم متجاوز. راستش با مارمی ها میونه ی خوبی ندارم. غیر از اینکه چندشم می شه، از اونجایی که براحتی هم کشته نمی شن، بیشتر اعصابم رو بهم می ریزن. با پیشت و چخه و اینا هم نمی رن بیرون که!!!! اما این یکی اینقدر قیافه ی بدبختی داره که دلم نمی آد بهش چیزی بگم. روزای اول که اومد تازه دمش کنده شده بود و دم نداشت؛ اما حالا دمش رشد کرده و داره کامل می شه. تند تند می ریم با فندق بهش سر می زنیم. فقط خدا کنه از دور و بر هواکش، اینورتر نیاد، اونوقت دیگه نمی تونم اینقدر انسانی باهاش برخورد کنم

26 September 2006

من جریمه شدم

صبح که بیدار شدم، اول از همه لپ تاپ رو روشن کردم. اومدم وصل بشم، دیدم تلفن بوق نداره و قطعه. با موبایل زنگ زدم به بابای فندق. گفت صبح زود وصل بوده، حتما بعدا قطع شده. بعدشم گفت یه سری برو مخابرات ببین چه خبره؟ با فندق آماده شدیم و رفتیم مخابرات که نزدیک خونمونه. پیاده ده دقیقه، سواره دودقیقه. گفتن خط اون منطقه، مشکل داره و تا دوساعت دیگه حله. برگشتیم. اما همچین که سوار شدیم و راه افتادیم، دیدیم جلومون دو سه تا بنز راهنمایی رانندگی و هفت هشت تا پلیس تور انداختن برای ماشینها. به منم ایست دادن. اول که نفهمیدم برای چی؛ نگو کمر بند نبستم. آقای پلیس اومد گفت خانم مشکلی دارید کمر بند نبستید؟ اومدم بگم آره آقا چشمتون روز بد نبینه، باردارم!!! اما دروغ چرا، زبونم نچرخید. سرمو کج کردم و گفتم ببخشید یادم رفت. کارت ماشین و گواهینامه رو گرفت و بعد هم چهار هزار تومن ناقابل جریمه کرد و اجازه داد برم سر خونه زندگی ام. باز شانس آوردم به فندق گیر نداد، چون نه تنها اونو صندلی جلو گذاشته بودم بلکه کمر بند هم براش نبسته بودم. تا رسیدیم خونه تلفن هم وصل شده بود. یعنی ما بیخودی رفته بودیم بیرون، توی ظل گرما. خدا بیامرزه بی بی ام رو اگه زنده بود می گفت انگاری موش خرابی کرده بود روی اون چهار هزار تومن!!! ولی خوب دست آقای پلیس درد نکنه، نتیجه کارش این بود که فردا صبحش که برای گرفتن بلیط رفتم دفتر هواپیمایی، که دقیقا توی خیابون پشتیه، کمر بند بستم. فندق رو هم گذاشتم صندلی پشت. ولی خودمونیم راه اونقدر نزدیک بود که به بستن و باز کردن کمربند نمی ارزید. نگید چرا راه به اون نزدیکی رو پیاده نرفتم چون ناهار نپخته بودم و عجله داشتم برگردم

24 September 2006

امان از نفس افسونگر

آقاهه رو من هیچوقت از نزدیک ندیدم اما می دونم هم دانشجوی پزشکی بود و هم طلبه ی حوزه. با حدود چهل سال سن، دو تا زن داشت و چند تا بچه ی قد و نیم قد. شیخ عجیب غریبی بود. فعالیتهای جنبی اش زیاد بود. توی انجمن اسلامی هم رفت و آمد داشت ولی معلوم نشد چی شد که انجمنی ها یه کاری کردن دیگه اون طرفها پیداش نشه . هنوز دانشجو بود که معلوم شد توی یکی از محله های قدیمی شهر، یه جایی مثل خانه ی عفاف راه انداخته بوده و با صیغه ای که می خونده سبب خیر می شده برای خلق خدا؛ تا اینکه کم کم صدای مردم محل در اومد با رفت و آمدهای مشتری های معلوم الحال این آقای محترم. متأسفانه!!!! مجبور شد در اونجا رو ببنده. بعد هم که فارغ التحصیل شد و شنیدیم مطب زده. تا همین چند وقت پیش هم ازش خبری نبود، تا یه هفته پیش که دوباره افتاد سر زبونها بخاطر شاهکار جدیدش. قضیه این بوده که هیئت امنای یکی از مساجد اون سر شهر، در ازای اینکه این آقا بیاد پیش نماز مسجد بشه، بهش خونه می دن؛ بنابراین شیخ قصه با دو تا زن و بچه هاش می رن اونجا و سر و سامونی می گیرن. اما زیاد طول نمی کشه و معلوم می شه آقای شیخ رفته و زن سوم گرفته، اونم یه دختر پانزده ساله. دردسرتون ندم، هیئت امنا عذرش رو می خواد ومی ره دنبال یه پیش نماز دیگه که اینقدر سر و گوشش نجنبه و دسته گل آب نده. حالا خودمونیم، غریبه که اینجا نیست،گرفتن زن سوم، اونم دختری با این سن کم، چه معنی می ده جز اینکه این آقای محترم یه چیزی اش می شه. امان از این نفس افسونگر

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر میکنند
پر سشی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند

22 September 2006

دنیای کودکی

از میون همه ی شعرهایی که روز و شب برای فندق از روی کتاب شعرها می خونم، این یکی رو خیلی دوست دارم


نون بربری

مامان زری گفت به نی نی
زنبیل و بردارو ببر
از نونوایی با این پولها
ده تا نون لواش بخر

کم کم باید این کارا رو
یاد بگیری از بابایی
نی نی قیافه ای گرفت
رفت و رسید به نونوایی

دید نونوایی شلوغ شده
یه صف داره مثل قطار
کمی که ایستاد توی صف
بدش اومد از انتظار

نونوایی بربری رو
دید که چه خوب و خلوته
گفت به خودش جانمی جان
نون خریدن چه راحته

خوشحال شد و اومد خونه
با ده تا نون بربری
اما نفهمید که چرا
خوشحال نشد مامان زری
شعر از ناصر کشاورز، کتاب ترانه های نی نی کوچولو



:یه چیز دیگه ام بگم

این یه هفته ی گذشته که همه جا رو بوی ماه مهر و مدرسه و کتاب و مشق و مداد و پاک کن و تراش و کفش نو و کیف و ...... برداشته، به هر بهانه ای، اگه شده خرید یه دفترچه یا دو تا خودکار آبی برای بابای فندق، سه چهار بار رفتم لوازم التحریری. مغازه ها پُرن از وسایل مدرسه، وسایل خوندن، وسایل نوشتن. باور می کنید انرژی می گیرم؟ این بوی خوب ماه مهر مستم می کنه. البته یه چیزی بگم، با همه ی اینها یی که گفتم حاضر نیستم حتی یه خط مشق بنویسم

21 September 2006

خوابیدن یا نخوابیدن، مسئله این است

وقتی ساعت یازده، اومد با شیرین زبونی گفت مامان بریم مسواک بزنیم بخوابیم، چشمام رفت کله ی سرم. خوشحال خوشحال دنبالش راه افتادم دندونها رو مسواک زدیم، مثل یه بچه ی مؤدب به باباش شب به خیر گفت و رفتیم دراز کشیدیم. دوسه تا کتاب خوندیم وملافه ها رو کشیدیم روی کله مون که بخوابیم. توی این فاصله بابا هم اومد که بخوابه. بیست دقیقه ای که گذشت، پاشد نشست. گفت مامان چراغ روشن کن. گفتم چراغ خواب روشنه، بسه . بخواب. گفت نه روشن کن من می ترسم. گفتم آخه از چی ؟ مامان و بابات هرکدوم اندازه ی رستم، کنارتن. بگیر بخواب. دراز کشید . ساکت شد ولی مدام از این پهلو به اون پهلو. حدس می زدم پشیمون شده که اومده خوابیده. بعد ده دقیقه دوباره گفت من بستنی می خوام. گفتم نمی شه. دندون مسواک کردی نباید چیزی بخوری. ساکت باش . دوباره دراز کشید. وقتی تیر آخر رو زد، شاخ من و باباش هم در اومد. گفت بریم بازار. پا شدم نشستم گفتم بچه تو خودت می دونی که الان بازر تعطیله. بخواب فردا می ریم. ایندفعه نخوابید. گفت مامان،خواب نمی آد، بابا بخوابه، ما بریم تو ی هال بازی بکنیم. رسما موضعش رو اعلام کرد. جای شکرش باقی بود قبول کرد بابا بمونه توی تخت خواب .چاره ای نبود. اگه می موندیم توی اتاق بابا هم نمی تونست بخوابه. نتیجه اینکه برگشتیم توی هال، چراغها و تلویزیون روشن شدن و من و فندق یه زندگی شبانه رو شروع کردیم. ساعت نزدیکای دو نیمه شب بود که رضایت داد بخوابه

این از این. اما شب بعد حکایت دیگه ای بود. صبح دیر از خواب بیدار شد، پس دیگه ظهر خوابش نمی اومد. نشستیم فیلم دیدیم، نقاشی کردیم و کتاب خوندیم. شب که رفتیم بیرون، هر حیله ای که بکار گرفتم تا توی ماشین خوابش نبره، نشد. ساعت نه بود. اومدیم خونه. گذاشتمش توی تخت خودش و اومدم بیرون و در کمال بدجنسی و نبود بچه ام با باباش پفک خوردیم و تلویزیون دیدیم. بچه از توی ماشین می گفت پُشَک می خوام و من گفته بودم نمی شه، بریم خونه بهت می دم که دیگه بچه خوابش برد. وقتی خواستم بخوابم حتی یه غلت هم نزده بود، از بس خسته بود. گفتم خدایا یعنی می شه این تا صبح بخوابه؟ نفهیدم کی خوابم برده بود که با صداش بیدار شدم توی تختش ایستاده بود و پشت هم می گفت مامان پاشو من بستنی می خوام. این یعنی بچه خیلی وقته بیداره و دیگه نمی شه کاری کرد. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. آوردمش توی هال. دوباره چراغها و تلویزیون روشن شدن. با چشمایی که هنوز کامل بیدار نبودن، بهش بستنی دادم که نخورد. گفت نه نمی خوام پلو میخوام و پلویی رو که آوردم تا ته خورد. بالش و ملافه ام رو آوردم که همونجا توی هال کنار فندق دراز بکشم اما دستش رو گذاشت زیر سرم گفت نخواب پاشو بشین اینجا و با دستش به یه نقطه ی خاص از فرش اشاره میکرد. می تونین تصور کنین من چه شکلی بودم؟ اونشب رو تا ساعت سه بیدار بودیم


خواب فندق برای ما شده معضل. اگه ظهرا بخوابه دیگه شب خوابش نمی بره. اگه نخوابه سر شب خوابش می بره و نصف شب بیدار می شه. اگه صبح زود بیدارش کنم، بداخلاق می شه. اگه بخوام خوش اخلاق باشه تا لنگ ظهر باید بخوابه. کاش حالا همین بود فقط، یه ور قضیه هم بابای فندقه که روزی شش بار این مسئله رو به بحث میذاره و میگه
تقصیر از خودته باید چنین کنی و چنان کنی. من خیلی زن بساز و خوبی هستم که تا حالا نرفتم خونه ی بابام، نه؟
پی نوشت: خودم می دونم تقصیر دارم و کوتاهی کردم. فندق از نظرای دیگه همونی شده که می خواستم. مثلا برای غذا خوردنش اصلا اذیت نمی کنه چون از اول درست برخورد کردم باهاش یا رفتارهای اجتماعی اش خیلی خوبه. ولی برای خوابش باید از زمان نوزادی درست رفتار می کردم، که نکردم حالا هم اگرچه دیره ولی ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس. مگه نه، نوشاجون

20 September 2006

عشق کتاب

بابا و مامان من آدمهای کتابخونی هستن. از وقتی بچه بودم و یادم می آد، دست این دو نفر کتاب دیدم. اگرچه موضوع کتاباشون هیچ شباهتی با هم نداشت، اما باعث شد کتاب خوندن جزء جدانشدنی زندگی من هم بشه. کتابهای تاریخی اصل و نسب دار رو از کتابخونه ی بابا شناختم. ترجمه های ذبیح اله منصوری و یا آثار دکتر باستانی پاریزی. بابا هرچی هم کم داشت از دوستاش می گرفت که الحق آدمای باسلیقه ای بودن توی انتخاب کتاب. یادش بخیر مجموعه ی ده جلدی کلیدر رو از کتابخونه ی یه حاج آقایی از دوستای نزدیک بابا امانت گرفتم. مامان برام کم نمی ذاشت و من مدیون اونم که چه باحوصله و آگاهانه برای من کتاب می خرید. مجموعه ی قصه های خوب برای بچه های خوب از مهدی آذر یزدی، یکی از بهترین انتخابهای مامان بود که لذت خوندن اونهمه قصه های خوب و ذخیره ی ادبیات پر مغز ایران در قلب و ذهنم رو برام به یادگار گذاشت. شعر من یار مهربانم دانا و خوش زبانم توی ذهن خیلی هامون مونده و کتاب برای من واقعا یار مهربانی بوده و هست. کتاب، عاشق شدن رو، همراه شدن رو، انتخاب کردن رو، گذشت کردن رو و هزار چیز دیگه رو یادم داده و حتی بهم کمک کرده تا بعضی شرایط سخت رو با کمکش تحمل کنم. من خیلی از داشته هام رو مدیون کتابم و مامانم و بابام که کتاب خوندن رو یادم دادن، درست مثل راه رفتن. گذاشتن اونهمه کتاب ارزشمند توی کتابخونه ی من و منی که خوندمشون، سبب شد دقت خاصی در انتخاب کتاب داشته باشم. الان یه مادرم و یه بچه دارم که خیلی دلم می خواد کتابخون بشه و از با کتاب بودن لذت ببره. خیلی از کتابهای زمان کودکی و نوجونی ام مخصوص همون دوره بود و الان دیگه رغبتی به مرورشون ندارم، اما چندتایی شون فراموش نشدنی ان. یکی همین قصه های خوب برای بچه های خوب یا قصه های مجید یا مجموعه ی زندگی پیامبر اسلام . یواشکی بنویسم که قصه های خوب و قصه های مجید و چند تا از کتابهای سیلوراستاین رو خیلی وقته خریدم و گذاشتم یه جای امن تا فندق بزرگ بشه و توی یکی از روزهای تولدش بهش هدیه بدم. مجموعه ی زندگی پیامبر رو پیدا نکردم. این کتابها برای خودم خیلی عزیزن. خدا کنه بتونم فندق رو طوری تربیت کنم که ارزش اینا رو درک کنه، بخونه ، لذت ببره و براش بشه یه سرمایه ی عظیم
حالا که دیگه مامان برام کتاب نمی خره، کتابامو با کمک بعضی سایتها مثل کانون زنان ایران و زنستان و یا ماهنامه ی دوست داشتنی زنان انتخاب می کنم. شهر ما دو تا کتابفروشی بزرگ داره، یکی اش مال یه پیرمرد بداخلاقه که من اصلا می ترسم زیاد برم اونجا و اگرم برم بیشتر با شاگردش حرف می زنم. اما مشتری کتابفروشی آقای شهبازی ام. اون دیگه من رو می شناسه و میدونه چه موضوعاتی رو دوست دارم یا حتی توی چه مایه ای رمان می خونم. پیشنهاد اشو چشم بسته قبول می کنم تا حالا پشیمون نشدم. توی یکی از پستهای قبلی ام از یه همکار قدیمی گفتم که منو با کتابهای احمد محمود آشنا کرد. الان دیگه خیلی کم می بینمش و لی اون با کاری که کرد همیشه توی ذهنم می مونه و ممنونشم. و اما بابای فندق که اگرچه با کتاب خوندنهای من موافق نیست و میگه بجاش انگلیسی بخون، ولی نظراتش، راهنماییهاش و حتی غُر زدنهاش همیشه بدردم می خوره. بابای فندق سلیقه ش حرف نداره توی انتخاب موضوع. کتاب کوری ژوزه ساراماگو رو از اون یادگاری دارم

17 September 2006

خاطرات بهار از لندن

این دختر خوب این روزا داره توی لندن و پاریس خوش می گذرونه. دیدم بد نیست منم خاطرات لندنم رو اینجا بنویسم
سفر فوق العاده ای بود؛ تنها اشکالش زمانش بود که بخاطر آزمونی که قرار بود بابای فندق شرکت کنه، صاف افتاد وسط سرما. سفرمون یه هفته طول کشید، دهم تا هفدهم ژانویه. رزرو هتل و برنامه ریزی برای اون یه هفته با من بود و من با کمک اینتر نت و مخصوصا بی بی سی فارسی، تونستم برنامه ی خوبی بریزم
طرفهای ظهر بود که رسیدیم و سرما بود که به استقبالمون اومد. تصور کنید از یه شهر جنوبی ایران با شرجی و گرما برید لندن اونم تو اوج سرما. با اطلاعاتی که داشتم می دونستم هتلمون توی محله ی لبنانی ها در منطقه ی کنزینگتونه، تقریبا جنوب غرب لندن، ونمی دونم چرا احساس غریبی نمی کردیم. روز اول رو ترجیح دادیم با محیط آشنا بشیم؛ نقشه گرفتیم، دور و بر هتل رو گشتیم، غذا خوردیم و فهمیدیم که بهترین وسیله ی رفت و آمد اتوبوسه. تاکسی سوار شدن گرون تموم می شد.همون روز اول که از فرودگاه تا هتل رو با تاکسی رفتیم، 45 پوند پیاده شدیم. راهنمای هتل گفت که بهترین وسایل مترو و اتوبوسه و اتوبوس برای شما بهترین چون می تونین مناظر شهر رو هم ببینید. خیلی زود با نحوه ی رفت و آمد اتوبوسها آشنا شدیم. روزهامون به غیر از اون روزی که بابای فندق امتحان د اشت و از صبح تا عصر نبود، به دیدن آثار مشهورو مهم گذشت و تونستیم لندن آی ، لندن آکواریوم ، بیگ بن ، پارلمان انگلیس ( البته از بیرون ساختمان) ، لندن بریج ، برج لندن ، باغ وحش ، موزه بریتانیا ، موزه ی کاخ کنزینگتون ، پارک کنزینگتون و کاخ ملکه و مراسم رژه ی گارد مخصوص ملکه رو ببینیم و در اکثر مواقع همراه با لرزش از فرط سرما و بهم خوردن دندونها، البته. تنها جایی که خیلی دلم می خواست بریم و نشد، موزه ی مادام توسود بود که پُره از مجسمه های مومی از شخصیتهای معروف علمی، هنری و سیاسی. بقیه ی وقتمون به گشت و گذار توی پارک ، خیابونها و مراکز خرید گذشت که جای خودش خیلی ارزش داشت. روزی که بابای فندق نبود، من و فندق راه افتادیم و رفتیم خیابون آکسفورد برای خودمون خوش گذروندیم و یه روز دیگه به فروشگاه معروف هَرودزکه اگرچه برای خودش دنیاییه، اما من دلم می خواست یادبود پرنسس دایانا رو اونجا ببینم؛ صاحب فروشگاه آقای محمد الفایضه و پدر دودی الفایض نامزد پرنسس دایانا است که در تصادف رانندگی کشته شدند. در طبقه ی همکف فروشگاه حوضچه ای بود و در اون عکسهایی از دایانا و دودی، همراه با شمع و گل در اطرافشون و مردم توی حوضچه سکه می انداختند ( شبیه سعدی و حافظ خودمون) . در طبقه ی اول هم مجسمه ی مومی آقای الفایض آدمهای زیادی رو دور خودش جمع کرده بود. اینم بگم که برای پرنسس دایانا توی کاخ کنزینگنون هم یادبودی قرار و قسمتی از موزه رو به لباسها و عکسهای اواختصاص داده بودن

خیابونهای اطراف هتلمون پر بود از رستورانهای ملتهای مختلف، بنابراین تجربه ی خوبی هم در مورد شکم داشتیم، از جمله غذای کشورهای مالزی و لبنان
فکر می کنم این سفر برای فندق هم تجربه ی خوبی بود چون تا اون موقع و اگر قرار باشه ایران زندگی کنیم، شاید هیچوقت نتونسته بود اونهمه کبوتر و سنجاب رو ببینه که یک قدمی اش راه می رن. یه چیز دیگه اینکه فندق علاقه ی عجیبی پیدا کرده بود به دوربین عکاسی بنابراین ما فقط تونستیم بیست تایی عکس بگیریم چون تا فندق دوربین رو می دید، گریه می کرد و اونو می خواست. همین چند تا رو هم که داریم یا فندق خوابه یا پشتش به دوربینه ویا حواسش نیست. خوشبختانه این علاقه ی لوسش بزودی از بین رفت. دو تاشون رو گذاشتم اینجا و اینجا

یه عمل قابل احترام انگلیسی ها، حفظ ساختمونهای قدیمی شونه که اگرچه تعمیر می شن، شکل اصلی شون حفظ می شه. هتل ما در سال 1900 ساخته شده بود؛ راحت و تر و تمیز اما جریق جریق چوبهای کف اتاقها می گفتن که سن زیادی ازشون گذشته

و اما هوای لندن که مه آلود بودنش و آسمان تمام ابریش برای ما که خورشید دست از سر آسمون شهرمون بر نمی داره، دیدنی و به یاد موندنی بود

این بود خاطرات من از لندن. سعی کردم خلاصه اش کنم، خیلی چیزهای دیگه هم هست که اگه بخوام همه رو بنویسم باعث سردرد خودم و شما می شه. البته بابای فندق هم یه چیزایی برای گفتن داره و قول داده زود بنویسه بده من تایپ کنم. ببینم چکار می کنه

به نظرمن سفر کردن، این شانس رو به مسافر می ده که بفهمه دنیای پر از آدمهای رنگارنگ و فرهنگها و زبونهای جورواجور، خیلی قشنگتر و قابل تحملتر از دنیای یه شکل و یه رنگه. سفر به من این تلنگر رو زد که فرهنگ و مذهب و تمدن من در کنار سایر تمدنها و فرهنگها و مذاهب دیگه اس که ارزش داره. سفر به سرزمین های دیگه، تونسته عظمت خلقت رو بهم نشون بده. سفر عربستان و انگلیس منو شیفته سیاه پوستها کرده. زیبایی و شکوه خاصی داره این پوست سیاه. سفر لندن، سفر هند، سفر عربستان و حتی سفر به اماراتِ بزک کرده، برای من تجربه های بزرگی بودن و از خدا می خوام اونقدری پول بهم بده که بتونم زیبایی آفریده هاش و عظمت تمدنها و فرهنگهای دیگه رو هم ببینم و درک کنم. تجربه هایی که مطمئنم با خوندن هیچ کتابی و شنیدن حرفهای هیچ جهانگردی بدست نمی آرم


14 September 2006

!!!نرسس شروع شد

فندق منم بذارید جزء طرفدارای نرگس، لطفاً. همچین که موسیقی اول سریال می آد، بچه ام داد میزنه مامان بیا نرسس شروع شد. به حساب خودش همه رو هم می شناسه. توی یه صحنه نسرین با بچه اش راه می رفت، فندق می گه مامان، سمانه اس!!!!می گم مادر جان اینو دیگه خوب نیومدی بعد از این همه شب، این نسرینه نه سمانه. خدا نکنه کانال عوض کنیم، این بچه می گه نه نکن، بزن نرسس. تا قبل از سریال نرگس، آمارها نشون می داد فندق بیشتر از هر برنامه ای، پیامهای بازرگانی رو می بینه، ولی حالا تحقیقات بعمل آمده می گن که نرگس صدر نشینه. فندق از میون پیامهای بازرگانی، عاشق صابون لوکسه و پودر تاژ. اینو گفتم که فکر نکنید بچه ام بد سلیقه اس

10 September 2006

تعطیلات آخر هفته ی بهار

آخر هفته ی گذشته رو مهمون داشتم؛ دو تا از دختر خاله هام از تهران اومدن پیش ما. از وقتی ازدواج کردم و اومدم این شهر ساحلی دوست داشتنی، هنوز نیومده بودن خونه و زندگی و شهر منو ببینن. دختر خاله ها رو خیلی دوست دارم. باهاشون راحتم و دروغ نمی گم اگه بگم جای خواهرای نداشتم رو برام گرفتن. دختر خاله بزرگه، فوق لیسانس گیاه پزشکی دانشگاه تهران رو میخونه و دختر خاله وسطی پزشکی دانشگاه ایران رو. دختر خاله کوچیکه که نیومد، گرفتار پیش دانشگاهی و کنکور سال بعده. قول داده حقوق دانشگاه تهران رو قبول بشه؛ ببینیم چکار می کنه. مهمونی خوبی بود چون هم اونا با من و شوهرم راحت بودن و هم ما با اونا، بنابراین پذیرایی و گردش در آرامش برگزار شد. صبحها رو از بس بیرون گرم بود می موندیم خونه و فیلم می دیدیم و عصرها در عین شرجی و گرمی هوا میرفتیم کنار ساحل یا خرید توی بازار. این وسط از همه بیشتر به فندق خوش گذشت، از بس رفت دریا و بازار. دختر خاله وسطی کلی براش وقت گذاشت و باهاش بازی کرد. دختر خاله وسطی، خوشگله و خوش هیکل؛ بنابراین دل فندق رو حسابی برده بود. مدام دست همدیگه رو گرفته بودن و کنار دریا قدم می زدن و قاقا لی لی می خوردن. شب آخری فندق مسواک دختر خاله وسطی رو برداشته بود و دندونهای اونو مسواک می کرد. دختر خاله دستشویی هم که می رفت، فندق می رفت دنبالش و می گفت کجایی؟ زود بیا. به دختر خاله وسطی می گم تورو خدا منتظر پسرم بمون. تا تو سه چهارتا تخصص بگیری، پسرم بزرگ می شه و وقت زن گرفتنش می رسه. نمی دونم دختر خاله قبول می کنه یا نه!!؟؟ خلاصه این که تا باشه از این مهمونی ها باشه که مهمون و صاحبخونه با هم بی رودر بایستی و راحتن و خوش می گذرونن
این بود انشای بهار با موضوع تعطیلات خود را چگونه گذراندید

09 September 2006

کاغذهای سبک

کتابی رو که عموی فندق از کانادا برای بابای فندق آورده بود به داداشم نشون دادم و گفتم بگیر ببین به نسبت صفحه هاش چقدر سبکه. انگار هیچی تو دستت نیست. گفت ای بابا ناراحتی نداره. اگه اونا کاغذ سبک می سازن عوضش ما آب سنگین می سازیم. تازه چیه کتاب به این سبکی ؟ انگار آدم هیچی نخونده

07 September 2006

بدون شرح


این فندق منه درخواب ناز صبحگاهی

06 September 2006

مردم آزار

صبح کله ی سحر صدای پیغام گیر موبایلم در اومد. شماره ی داداشم بود. با چشم نیمه باز پیغام رو خوندم. نوشته بود
سلام من دوست داداشتم
. داداشت دیشب تصادف کرده و الان توی بیمارستانه. دکترا گفتن خطر رفع شده و فقط شونه هاش شکسته و به برس احتیاج داره. شما برس دارین؟
با همون چشم نیمه باز چند تا فحش آبدار براش فرستادم. شما هم بودید همین کارو می کردین. حقش بود، نه؟

04 September 2006

کفشهایم کو؟

من فکر نمی کنم مردم هیچ جای دنیا اینقدر به اندازه ی ما، به مرگ نزدیک باشن و فکر مُردن، جزیی از فکرهای روزمره شون باشه. بعضی وقتها پیش خودم می گم کاش ریاضی و آمارم خوب بود می تونستم حساب کنم با احتساب بیست و پنج هزار کشته در سال در اثر تصادفات جاده ای، کی نوبت من می رسه. با اینهمه رفت و آمد توی جاده های پیچ پیچی و باریک با گردنه های زهره آب کن یا سفر با هواپیماهای معلوم الحال، تا حالاش خوب از دست عزراییل در رفتم. خدایا مرگ و زندگی دست توست و فقط تو می تونی تصمیم بگیری کی بره و کی بمونه ولی من یکی از مردن از نوع هواپیماییش یا جاده ایش خیلی می ترسم. این روزا فکر سوختن یه مادر توی هواپیما با بچه ی توی بغلش و فریادی که به هیچ جای هیچ جای هیچ جا نمی رسه، شب و روزم رو کرده یکی. کاش زیاد درد نکشیده باشن
فکر می کنید بشه حساب کرد اگه این آمارهای مرگ و میر در اثر سوانح جاده ای و هوایی ادامه پیدا کنه، چند سال مونده تا ما ایرانیا منقرض بشیم
دلم می خواد فرار کنم
فرار به هرچه دورتر بهتر
کفشهای من و فندق کو

03 September 2006

!سلام محترم

یه ذره می خوام از فندق بگم که این روزا شیرین زبونی هاش دل مامان باباشو آب کرده

دیروز می بینم فندق داره راه می ره و بلند و پشت هم میگه : سلام محترم . اول نفهمیدم محترم کیه و لی بعد که فهمیدم قضیه چیه کلی ذوق کردم. فندق از گوینده های تلویزیون شنیده که میگن: سلام بینندگان محترم. گفتن بینندگان، برای فندق سخته، بنابراین ترجیح داده حذفش کنه و نتیجه شده سلام محترم

فندق یه کتاب داره به اسم مامان بیا جیش دارم . توی این کتاب نی نی یه لگن داره که توش جیش می کنه و چند تا حیوون که می خوان روی لگن نی نی بشینن اما لگن اندازه شون نیست؛ خلاصه که فندق این کتاب رو خیلی دوست داره و اسمشو گذاشته : تابای جیش. فندق به کتاب می گه تابا

همه ی زندگیم شده فندق. به خودش هم گفتم که مامان عاشقته . خیلی وقتها که محبتش گل می کنه، می یاد دست می اندازه دور گردنم و میگه : مامان عاشق فندقه؟ اون وقت یکی باید بیاد پاهای منو بکشه تا دوباره از آسمون بیام زمین

کی بود می گفت پسرا نمی تونن مثل دخترا برای ماماناشون ناز کنن؟ من قبول ندارم

01 September 2006

! سوغات مکه

یه حاج آقایی هست دوست بابامه؛ یه آدم کاملا سنتی. چند وقت پیش برای چندمین بار از سفر مکه برگشته و برای چندمین بار برای بابای من هم سوغات آورده، اما اینبار یکی از سوغاتی ها جالبتر از بقیه بود. یه پیراهن مردونه که در نظر اول خیلی عادی به نظر می رسید اما وقتی بابا گفت اشتباه نکنم این همون پیرهنیه که خودم برای حاجی از اهواز سوغات آوردم، یه ذره اوضاع غیر عادی و خنده دار شد. نشون به اون نشون که بابا مثل همون پیرهن رو برای خودش هم خریده بود و الان داره استفاده می کنه. طفلک بابایی به روی خودش نیاورد و گفت عیب نداره، حاجی یادش رفته بوده. من فکر می کنم بهترین راه برای جبران محبت این حاجی فراموشکار اینه که بابا این پیرهن رو نگه داره و دفعه بعد که از مسافرت برگشت دوباره برای همین حاج آقا سوغات ببره. حتما تا اون موقع حاجی پیرهنه رو یادش نمی یاد؛ درست می گم؟ اما کاش این سنت دست و پاگیرو خاله بازی سوغات آوردن برای همه ی همه ی دوست و آشنا رو بریزیم دور