جامدادی

07 March 2007

قصه ی دندونای من


کارم با دکتر دندونپزشک تموم شد. سه تا دندون عقل داشتم، هر سه تا رو کشید و یه شش هفتایی هم تعمیرات و گفت دیگه خلاص. کار من و بابای فندق فعلا با این خانم دکتر تموم شد اما خدایی خداییش، دلمون موند پیشش، بس که کار درسته. بابای فندق عاشق جدیت و تصمیم گیری هاش شده که رد خور نداره. منم هلاک اون آمپولای بی حسی ام که اصلا نمی فهمیدم کی تزریق می کنه. کارم که تموم شد بهش گفتم خانوم دکتر دستت طلا، این مدت به من خیلی خوش گذشت!!!. آخرین دندون عقلی رو که کشید بهم داد برای یادگاری. دلم می خواست یه تشکر ویژه ازش بکنم، به رسم خودم. یعنی کتاب بخرم براش. مثل عطر سنبل، عطر یاس؛ یا سری کتابای زویا پیرزاد یا حتی بادبادک باز، که متاسفانه آقای کتابفروش شهرمون، همه رو یه جا تموم کرده بود. عوضش براش یه دسته گل بزرگ گرفتم با یه گلدون کریستال که بذاره توی مطبش و هر وقت نگاش کنه یاد اون زن گنده ای بیفته که از آمپول بی حسی و آچار پیچ گوشتی دندونپزشکی می ترسید و از ترسش، سه سال درد دندون رو تحمل کرد و نرفت پی درمون تا وقتی که دیگه چیزی نمونده بود کارش به جاهای باریک بکشه. چطوره؟