جامدادی

25 February 2007

منتظر در صف

دو روز پیش رفتم بانک ملی برای واریز مقداری پول به حساب سیبای یه بنده ی خدا. ساعت دقیقا یازده و سی و دقیقه، فیش روپر کردم و گذاشتم آخر صف فیشها. پانزده شانزده تا فیش توی صف و جلوی من بودن. فکر می کنین بعد از چه مدت و در چه شرایطی نوبت به من رسید؟ دقیقا یک ساعت و بیست دقیقه توی اون صف بس طویل!! موندم و در حالی که از نگرانی و عصبانیت، روم به دیوار، حالت تهوع بهم دست داده بود، تونستم اون پول رو بریزم به حساب. فکر می کنین دلیل عمده ی این مدت طولانی انتظار، البته به غیر از فرسودگی و فس فس دستگاههای رایانه ی!! بانک چی بود؟ آقای کارمند بانک که همزمان با انجام کارهاش، هم با همکارش شوخی و خنده داشت هم با یکی دو تا از مشتری ها و هم حواسش به کارای اون یکی همکارش بود و هم وظیفه ی خودش می دونست انواع توضیحهای لازم و غیر لازم رو به مشتری ها بده و البته از دید زدن خانومهای توی صف هم غافل نباشه، با اون چشمای قلنبه اش!!. توی اون مدت طاقت فرسای انتظار، چند نفری از انجام کارشون منصرف شدند و رفتند. دو سه نفر هم پارتی پیدا کردند و کارشون راه افتاد. کارمند بغلی هم که هر بیست دقیقه که هوس می کرد و کار یکی از فیشهای توی نوبت رو راه می انداخت، خیرش به من یکی نرسید، چون فقط پول نقد قبول می کرد و من متاسفانه، چک پول داشتم. سرتون رو درد نیارم، گره کور انتظار و کندی کار وا نشد تا وقتی که رییس اون قسمت از سرو صدای خنده ی اون دوسه تا کارمند اومد و از اون کارمند شوخ و خنده رو!! پرسید چه خبره، آقا؟ و اون آقا که با دیدن رییسش، مظلوم و سر به زیر شده بود، گفت آقا یه عالمه کار ریخته سرم و نمی دونم کدوم رو انجام بدم!!! من باید سه تا کار رو همزمان انجام بدم. رییس پرسید آهان سه تا کار یعنی شوخی و خنده و قصه؟ درسته؟ کارمنده، موش شده بود و اما، ما منتظرین بیچاره چیزی نمونده بود بپریم آقای رییس رو ماچ کنیم. خلاصه که کارا در عرض چند دقیقه ی بعدی راست و ریس شد و صف به سرعت جلو رفت و من ساعت ده دقیقه به یک تونستم از بانک بیام بیرون و مثل فشنگ بیام تا سر خیابون و سوار تاکسی بشم و خودم رو برسونم به فندق که توی مهد کودک کاشته شده بود