جامدادی

21 February 2007

هزار دلیل برای غیبتم

اول بگم گه دلم برای اینجا و اهالی اش حسابی تنگ شده بود توی این مدت و می خوام هزار تا دلیل بیارم که چرا این دو هفته چیزی ننوشتم. اول اینکه تعطیلات دهه ی فجر رو مهمون داشتم. مامان بابام و اینا اومده بودن و همه مون از جمله فندق گرفتار مهمونداری بودیم. دوم اینکه بعد از رفتن مهمونا هم خودمون رفتیم تهران. یعنی بابای فندق می خواست توی یه کارگاه آموزشی شرکت کنه و من و فندق هم از خدا خواسته دنبالش راه افتادیم. سومین دلیل هم اینکه وقتی هم که برگشتیم تا دو روز وسایلی رو که برده بودیم به قول مشهدی ها دوباره توی کمد جا کردم. این سه دلیل موجه برای ننوشتنم. نهصد و نود و هفتای دیگه رو هم ولش!!؟
تهران که بودم یه سر زدیم به کتابفروشی خوارزمی توی خیابون انقلاب. از این کتابفروشی و کارمنداش خیلی خوشم می آد. حوصله ی عجیبی دارن برای راه انداختن مشتری و به دلش راه اومدن. اخلاقی که نمی دونم چرا ولی اخیرا خیلی از مغازه دارها ندارن. همه شون از کارمندا گرفته تا صندوق دارا یه جور خاصی خوش اخلاقن و مؤدب و وظیفه شناس. اینبار هم همینطور؛ خیلی وقت بود دنبال یه کتاب خاص می گشتم و توی شهر خودمون پیداش نکردم. می دونستم که انتشارات خوارزمی مثل یه گنجه ی بزرگ می مونه و به احتمال زیاد کتابم رو پیدا می کنم، که همینطور هم شد. اما یه اتفاق جالب هم افتاد و اون اینکه من با ده هزار تومن بن کتاب رفته بودم اونجا و کتاب خودم چهار هزار تومن قیمت داشت یه تقویم دیواری برداشتم به عبارت دوهزار تومن و می موند شش هزار تومن بقیه که بهتر بود همون جا خرج بشه اما از بی نظمی ذهنی، هیچ کتاب خاصی خاطرم نیومد که انتخاب کنم و البته یکی از کارمندا خیلی وقت گذاشت برای راهنمایی من. وقتی توی رمانهای ایرانی هیچ عنوانی چشمم رو نگرفت و اکثر عنوانهای روز رو یا خونده بودم یا نمی شناختم، چون نمی خواستم بیخودی چیزی رو که از قبل در موردش نشنیده بودم، بردارم، اون آقاهه یه رمان خارجی رو معرفی کرد و گفت که جزو پر طرفدارهاست و وقتی اسمش رو گفت یادم اومد که اسمش رو شنیدم ولی هیچی در موردش نمی دونستم، اما خریدمش و چه خوب شد که خریدمش. اون رمان چیزی نیست جز بادبادک باز اثر خالد حسینی نویسنده ی افغان و خدا می دونه که چقدر از اون آقا ممنونم که کتاب رو بهم داد و از خودم که شک نکردم توی خریدنش. بادبادک باز رو خوندم. لذت بردم و لذت بردم و گریه کردم برای انسانیت و دعا کردم یه روزی بیاد که ما آدمها یاد بگیریم با هم و در کنار هم زندگی کنیم و به عقیده و نژاد هم نوعمون احترام بگذاریم، هرچی که باشه. بادبادک باز اولین رمان خالد حسینیه و به قول ایزابل آلنده، رمانی که بعد از خوندنش تا مدتها رمان دیگه ای به چشم نمی آد. حسینی در نهایت شکوه، عشق و فداکاری و گناه و رستگاری رو بیان کرده و فرهنگ غنی و آداب و رسوم افغانها رو شرح داده. نمی خوام قصه رو تعریف کنم ولی اگر پیداش کردید از دست ندیدش. یادم نیست کجا خوندم که اگر می خواید آدمها رو بشناسید، رمان بخونید و من به این جمله بسیار معتقدم