جامدادی

27 February 2007

بوی خوب عید


نمی دونم چرا ولی دیشب که بی خوابی زده بود به سرم و جز صدای قوقولی قوقوی یه خروس از دور دست و تیک تاک ساعت و نفسهای آروم و یکنواخت فندق، بقیه سکوت بود و سکوت، یاد گدشته ها افتادم و همین روزای اسفند و بوی خوب عید. یادش به خیر، مامانم و مامان بزرگم، کلوچه برنجی می پختن، یه عالمه. یه روز تعطیل، تعیین می شد برای کلوچه پزون و مامان بتول یعنی مامان بزرگم، از صبح زود خمیر کلوچه رو آماده می کرد و چون خودش فر گاز نداشت، نزدیکای ساعت نه و نیم، بابا علی، یعنی بابابزرگم، با ماشین مامان بتول و خمیر رو می آورد خونه ی ما و اونوقت مراسم شروع می شد، البته تهیه ی بقیه ی لوازم به عهده ی مامان من بود. من، معمولا اجازه نداشتم کار مهمی انجام بدم و کمک کردنم محدود می شد به ورجه وورجه نکردن و دست به چیزی نزدن و خیلی که پیشرفت می کردم باید دستام رو تمیز می شستم و اجازه پیدا می کردم روی کلوچه های قالب زده، پودر پسته بپاشم. منتهای آروزم این بود که روی گلوله های خمیر که مامان بتول می ذاشت توی سینی، قالب بزنم که فکرمی کنم فقط یکی دوسال آخر به این افتخار نائل شدم، چون من، که یه بچه بودم، نمی تونستم قالب رو دقیق بزنم و کلوچه ای که باید شکل گل در می اومد، کج و کوله می شد. مامان بتولم، قالبهای کلوچه رو داده بود مخصوص براش درست کنن با اون شکل گلی که خودش کشیده بود روی کاغذ و از جنس چوب مرغوب و اندازه های مشخص که خمیر بهش نچسبه، چون از قالبهای توی بازار خوشش نمی اومد. خدا بیامرزدش، انگار دیروز بود که با اون بلوز دامن گل گلی می نشست روی فرشی که وسط آشپزخونه پهن بود و با اون دستای تپلش، تند تند، خمیرها رو گلوله می کرد و با مامانم از عالم و دنیا حرف می زد و از این در و اون در می گفت. خدایا، مگه می شه اون روزهای شیرین از یادم بره که پر بود از بوی کلوچه ی داغ داغ که خیلی خوشمزه تر از وقتی بود که کلوچه ها سرد می شدن. بعضی سالها هم این مراسم، شلوغتر برگزار می شد. مامان بتول، مامانم، زن دایی مامان و دخترش و یکی دو نفر دیگه، همه می رفتن خونه ی خاله ی مامان و اونجا برنامه ی کلوچه پزی رو راه می انداختن. اما خداییش من مراسم خونه ی خودمون که فقط مامان خودم و مامان بتول بودن و گاهی هم خاله بهشون اضافه می شد، رو بیشتر دوست داشتم. آخر مراسم هم، برابر بود با دو سه کیلو کلوچه برای هر نفر که اصلی ترین شیرینی عید حساب می شد و معمولا کلی هم بعد عید اضافه می اومد که دیگه یادم نیست مامان با اونا چکار می کرد. حالا دیگه از اون روزای خوشبو فقط یه خاطره مونده و بس. تکرار شدنی هم نیست، چون دیگه حس و حالش نیست. حالا دیگه کلی از این شیرینی پزی های خونگی باز شده که همون کلوچه ها و چندین نوع کلوچه ی دیگه رو می پزن و می فروشن اگرچه دیگه اون عطر و بوی قدیم رو نداره