جامدادی

23 September 2007

اعتراف

همین دیروز بود که یه بنده ی نا شکر خدا که فکر نکنید من بودم، نشست و از صبح غر زد و غر زد و به دنیا و ما فیها بد و بیراه گفت و از اقبال برگشته اش نالید و به آقای الف حسودی کرد و به خانم ب هم همینطور و خلاصه روز خدا رو به خودش و اهل منزل کوفت کرد و البته همه ی اینا از سر خستگی بود که باز البته دلیل خوبی نیست برای ندیده گرفتن خیلی چیزای خوبی که توی زندگی اش داره. شوهرش آدم صبوریه و به روی خودش نیاورد و طفل معصومش هم فقط هاج و واج مونده بود که این مادره چش شده!!!؟. آخر شب، زن، اینقدر نق زده بود و غر زده بود و داد و بیداد راه انداخته بود که دیگه نا نداشت از جاش تکون بخوره. همین موقعها، یه پیامک!!! رسید براش با یه شماره ی غریب. توی اون پیامک نوشته بود خوشبختی، دوست داشتن داشتنی هاست نه داشتن دوست داشتنیها. زن بیچاره دستش رو گذاشت روی قلبش؛ چون فکر کرد شده مثل این دکتر پژوهان توی سریال اغما که با عالم بالا ارتباط داره!!!؛ اما از شما چه پنهون، اون پیامک اثر خودش رو گذاشت و زن قصه، از اون همه نا شکری ها، توبه کرد. ناگفته نمونه بعدا فهمید اون شماره ی نا آشنا، همچین نا آشنا هم نبوده و شماره ی دختر داییش بوده

14 September 2007

باز هم بوی خوب مدرسه

فرقی نداره شب باشه یا روز؛ همچین که پام رو از خونه می ذارم بیرون، بوی مهره و بوی مدرسه که از میون بوی شرجی و دریا، خودش رو به من می رسونه. گوش که می خوابونم، صدای خرت خرت مداده توی تراش که از بین صدای آدمها و بوق بوق ماشینها، می شنوم. دست خودم نیست ولی دل ضعفه می گیرم این روزا که دختر پسرای قد و نیمقد رو می بینم با یه کیسه نایلون پر از کتاب و دفتر و مداد و پاک کن و خط کش و .... . این صحنه ها، خنده ای به صورتم می آره، که حکما کسی رو که از روبرو می آد به این فکر می اندازه که این بنده ی خدا یه ذره نامیزونه از لحاظ روانی!!!!. من دلم لک زده برای روزای خوب ماه مهر، برای معلم و کلاس جدید و کتابایی که اگه بی هوا ورقشون بزنی، کار دست انگشتت می دی!!!. من دلم پر می کشه برای هرچی دوست جدید و قدیمیه که غربت غریب روزای اول مهر رو تسکین می دن. از برکت همین حس بوی ماه مهره که چند روزیه، کتاب زبان دستم گرفتم و مداد پاک کن داری البته، و درس می خونم. برام دعا کنید این توفیق اجباری درس خوندن رو که از برکت این ماه و بوها و صداهای منحصر بفردش، نصیبم شده، به امون خدا ول نکنم!!!!. اگه آدمای عاقل به شوق علم آموزی، رنج درس خوندن رو به خودشون تحمیل می کنن، آدمای غیر عاقل!!! به عشق مداد سیاه و رنگی و تراش و پاک کنه که پای کتاب و دفتر، بند می شن. التماس دعا!!!!؟

04 September 2007

برای خانم پیرزاد و همه ی گاتاهای خوشمزه ی دنیا


اول اولش، که رفتم کافه لرد، گاتا بخرم، به عشق خانم پیرزاد بود و رمان چراغها را من خاموش می کنم. بیشتر به این خاطر که کلاریس، گاتای شور دوست داشت و من کلاریس رو. رفتم کافه لرد و همه ی اون شیرینی های ارمنی رو که اسمشون رو از کتابای زویا پیرزاد یاد گرفته بودم، خریدم. از نازوک و پرک گرفته تا گاتای شور و نرم و ترد. از میون اون همه شیرینی، حالا خودم، عاشق گاتای ترد شدم و شوهرک مدام هوس گاتای نرم می کنه. بهم نخندید ولی بعد از خوندن چراغها را من خاموش می کنم و عاشق کلاریس شدن، از هر چیزی که مورد علاقه ی کلاریس بود، خوشم می آد. اینم از معجزه های نویسنده است که این بلا رو سر خواننده ی کتاب می آره، نه؟ همین رو بنویسم و برم که هروقت، لذت بردن از روزمرگیهای زندگی، یادم می ره، چراغها ... رو می خونم و می رم توی خیال و کلاریس رو مجسم می کنم با همه ی ویژگی هاش توی آبادان دهه ی چهل