بر باد رفته
مادر بزرگم باهوش بود، حافظه ای قوی داشت که از دنیایی اسم و شماره تلفن و اتفاقهای دور و نزدیکِ تلخ و شیرین، انباشته بود. هیچی رو فراموش نمیکرد و فراموشی که خیلی وقتها به کمکِ آدمها می یاد تا تلخی ها رو از یاد ببرند، به کمکِ مادر بزرگِ من نیومد
کودکی مادر بزرگِ من مقارن بود با زمان رضاخان و کشف حجاب و از آنجا که خانواده ی او خانواده ای مذهبی سنتی بودند، او اجازه مدرسه رفتن رو همانند برادراش نداشت و تنها تونست به مکتب بروه. او تا حدی خواندن و نوشتن رو می دونست
مادر بزرگ در سن شانزده هفده سالگی به روش همان دوره ازدواج کرد، بچه دار شد، شوهر داری کرد، خانه داری کرد، مهمانداری کرد، مادری کردو خداییش از خودش کم گذاشت که به بقیه برسه. سالهای جوونیش رو فدا کرد و پا به سن گذاشت
اما اینو فراموش نکرد که شایستگی بیش از اینها رو داشته؛ همین حس هم کار دستش داد؛ آخه خیلی زنهای دیگه هم سرنوشتی مشابه اون داشتند، بی هیچ گلایه ای، چون زندگی با همون اوضاع راضیشون می کرد
مادر بزرگ با، هوشی که داشت می تونست معلم بشه. همیشه خانم فلانی رو مثال می زد که از خودش بزرگتر بود و بازنشسته فرهنگ؛ اون زن هم در همان محیطی بزرگ شده بود که مادربزرگِ من، با این تفاوت که پدرش مثل پدرِ مادر بزرگِ من فکر نکرده بود و اجازه داده بود دخترش به مدرسه بره
مادر بزرگِ ماهِ من، از زندگی مردسالار گله مند بود، البته پدر بزرگم خیلی مردِ نازیه ها، ولی خوب کمتر مردی پیدا می شه که رییس بازی به مذاقش خوش نیاد
مادر بزرگ می فهمید که سهمش از زندگی بیشتر از اون چیزاییه که جامعه مردسالار به عهده اش گذاشته و همین زجرش می داد
همه ی اینایی که گفتم و خیلی چیزای دیگه که حالا یادم نمی یاد، ذره ذره طی سالیان دراز روح مهربونِ مادربزرگ رو خسته کرد ومسبب اون بیماری فرسایشی شد
نمی دونم، ولی شاید اگر مادربزرگ به آرزوهاش رسیده بود، که آرزوهای ناحقی هم نبودند، گرفتار سالهای سخت افسردگی هم نمی شد
پی نوشت : می دونم پر حرفی کردم ولی دست خودم نیست، دلم گرفته، دلم برای آغوشش و بوی خوشِ چادرِ گُلدارش تنگ شده و اون برایِ همیشه رفته