جامدادی

25 July 2006

هندوستان سبز

سلام من برگشتم. نه گرما کُش شدم، نه گرفتار سیلاب. سفر عالی بود، تجربه ای به یاد موندنی. خیلی زود گذشت و حالا از اون همه زیبایی ، تنها دویست و پنجاه تا عکس برام مونده و چندتا یادگاری کوچولو
اگه ازم بپرسید هند یعنی چی می گم هند یعنی رنگ زمینه سبزکه با هزار رنگ شاد دیگه خودنمایی می کنه
تنها چیز آزاردهنده، فقر بود و نداری و گداهایی که با چشمان رقت بار، دنبال توریست ها می دوند، برای چند روپیه
سفر ما کوتاه بود و ما باید از حداقل وقت استفاده می کردیم، بنابراین یکی از سوغاتی هامون خستگی مفرط بود.توی این چند روزه تونستیم از مقبره گاندی و معبد لوتوس در دهلی، تاج محل رویایی و قلعه آگرا در آگرا و قلعه آمبر در جیپور دیدن کنیم
چند تا عکس آماده کرده بودم که بذارم اینجا ولی نمی دونم چرا پست نمی شه ؛ مشکل که حل شد حتما عکسها رومی ذارم
حرفهای زیادی برای گفتن دارم، بازم سر بزنید
پی نوشت: البته الان دوباره دارم می رم سفر ، مراسم چهلم مادربزرگمه، ولی زود برمیگردم

13 July 2006

سفر به هند

دارم میرم هند، برای یکهفته. اولین بارمه میرم به این کشور دیدنی، پس خیلی هیجان زده ام. سه تا شهرِ دهلی، آگرا و جیپور تو برنامه ان. جاهای دیدنی تپل رو نشون کردم. منم و فندق و مُنا، که خوش اخلاق ترین و بامزه ترین تپل دنیاست. یه ذره بد موقع داریم می ریم، چون از یه طرف هوا گرمه و از طرفی هم فصلِ بارانهای موسمی و سیل آسایِ هنده؛ ولی خوب خدا بزرگه
دلم می خواد اگه رفتیم و گرماکُش نشدیم و سیل زده نشدیم و گرفتار بمب گذارها و تروریست ها هم نشدیم، بیام اینجا با یه دنیا عکسی که سوغات می آرم
پس تا بعد

10 July 2006

به یاد احمد محمود

پنج سال پیش وقتی که همکارم از نمایشگاه کتاب برگشت و با خوشحالی کتاب انجیر معابدِ مرحوم محمود رو بهم نشون داد، با امضای خودِ محمود که به اسمِ همکارم امضا کرده بود، عکس العمل خاصی نشون ندادم و گفتم:« نمی شناسمش، کی هست؟» همکارم دمغ شد و گفت: «نصف عمرت بر فنا.» بعد هم جلد اول کتاب رو گذاشت رو میزم و گفت: « حتما بخونش.» اما من نتونستم بخونمش، یعنی منِ عاشقِ رمان، در طول دو ماه از چند صفحه اول جلوتر نرفتم. بعد هم از ترس اینکه نکنه کتاب تو شلوغی وسایلم گم بشه، بردم که پس بدم اما همکارم نگرفت وگفت : «حوصله کن، پشیمون نمی شی.» دوباره سعی کردم ولی نمی دونم چرا باز هم فقط همون چند صفحه اول رو خوندم.دوباره کتاب رو پس دادم ایندفعه گرفت ولی گفت :« باشه، ولی اگر نظرت عوض شد، بگو» مدتی بعد خبر درگذشت احمد محمود رو تو روزنامه خوندم و خبرش رو که به همکارم دادم، اشک تو چشماش جمع شد.روز بعد کتاب انجیر معابد رو برام آورد و ایندفعه گفت:« تا نخوندیش برش نگردون؛ تا زنده بود نخوندی، حالا که مرده بخون لااقل بفهمی کی بود.» نمی دونم چرا دلم گرفت، ولی خوندمش. خوندمش و عاشقِ سبکِ نوشتنش شدم.بعد هم بقیه کتاباشو خوندم، رمانها و مجموعه داستانها شو. شاهکارش یعنی همسایه ها رو از دستفروشهای انقلاب خریدم و تا حالا سه بار خوندمش. معتقدم مرحوم محمود توانایی عجیبی در انتقال حسش به خواننده داره؛ قبول کنید هر نویسنده ای این توانایی رو نداره، گرچه هدفش همینه.فضاها خیلی واقعی توصیف شدند، طوری که سفر به محل وقوع حوادث و همذات پنداری با آدمهای قصه آسونه و شیرین. برام جالب بود وقتی فهمیدم بخشی از سرگذشت قهرمانِ همسایه ها و داستان یک شهر، سرگذشت خودِ محموده. محمود توی آثارش راوی بخشهایی از تاریخ معاصرِ ایرانه و چه روان و ساده واقعیتهای زندگی مردم کوچه و بازاررو بیان می کنه
برای خودم متاسفم که دیر شناختمش. اما خوشحالم که می شناسمش و هنر و قلمش رو ستایش می کنم. اگه زنده بود می گشتم پیداش می کردم و کتاب همسایه رو می دادم برام امضا کنه

پی نوشت: این دورو برا کسی هست خواننده کتابهای احمد محمود باشه؟ نظر شما چیه؟

05 July 2006



اول اینکه یه چیزی می نویسم، نخونید بگید : وا، چه ندید بدید؛ باشه؟!! بابای فندق می خواد بمناسبت افتتاح وبلاگم برام گوشی همراهِ جدید بخره. بابایِ با حالی داره این فندق، نه؟ بابایِ فندق، دوستت دارم. دستت طلا

دوم اینکه قراره خان داداشم، ده پانزده تا فیلم ارجینالِ توپ برام بیاره. یکی اش هتل روانداست . باقی اش رو نگفته هنوز. هر کدوم رو که دیدم، اینجا در موردش می نویسم. کتاب هم زیاد می خونم، دلم می خواد در مورد کتابهایی هم که می خونم چیزهایی بنویسم
احمد محمود نویسنده مردِ مورد علاقه منه. نوشته هاشو خیلی دوست دارم. محمود رو متاسفانه بعد از مرگش شناختم، ولی اینکه چطور شناختمش برام شده یه خاطره خوش. تو پست بعدی تعریف می کنم، شاید برای شما هم جالب باشه

03 July 2006


اشتباه نکنید، این تبلیغ شیر میهن نیست؛ عکس فندقِ منه که نشسته روی کابینتِ آشپزخونه و دیگه معلومه که داره چی کار می کنه و اینا دیگه
فندق، دقیقا دو سال و دو ماه پیش از آسمون تالاپی افتاد تو زندگی مامان و باباش. حالا هم شده همه هوش و حواس و دار و ندار و بود و نبودمون. تقریبا یادمون رفته وقتی نبود چه جوری زندگی می کردیم.روی هم رفته پسرِ خوبیه؛ خرابکاری هاش با شیرین کاری هاش یر به یره. تو پستهای بعدی بیشتر این شخصیت برجسته رو معرفی می کنم

پی نوشت : عکس مربوط به حدود ده ماهِ پیشه، بچه ام حالا یه ذره قد کشیده با یه ذره اضافه وزن

01 July 2006

یه خاطره دارم از زمانی که دانشجو بودم و تو خوابگاه

یادم نیست چی شد هوس کردم دامن قری داشته باشم؛ از اون دامنهای کوتاهی که به پای زنهای قاجاره و به بهش می گفتن شلیته
مامانم یه دامن داشت با رنگ زمینه قرمز گوجه ای و گلهای ریز سفید، که از مدلش خوشش نمی اومد. قرار بود یه چیز دیگه ازش درست کنه. گفتم از اون دامنت برای من دامن قری بدوز. گفت دامن قری چیه؟ گفتم یعنی وقتی دور خودم بچرخم باد بره زیرش و بلندش کنه، می خوام پر از چین های ریز باشه. گفت ببینم چی می شه. دو سه روز بعد گفت بیا بپوش ببین خوشت می یاد؟ یادمه مادر بزرگم اون روز خونه مون بود. دامنو پوشیدم، نه تنها کوتاه نبود ، چین هاش هم خیلی کم بود؛ خلاصه اونی نبود که می خواستم. مادر بزرگ که دید لب و لوچه ام آویزون شده، گفت درش بیار بده من می برم خونه برات درستش می کنم؛ من می دونم چی می خوای
دامنو برد خونه و چند روز بعد همونی که می خواستم برام آورد.از خوشحالی داشتم می رفتم تو آسمونا. وقتی پوشیدمش، مامان چشم غره ای رفت و گفت خوشم باشه. می خوای اینو تو خوابگاه بپوشی؟محاله بذارم
خلاصه مادر بزرگ وساطت کرد و مامان چشم پوشی. یادش به خیر اون دامنو اونقدر پوشیدم تا نخ نما شد.حتی تا دو سه سال بعد از ازدواج هم داشتمش
پی نوشت: مادر بزرگِ نازم، جات تو بهشت؛ زندگیِ ما پر از خاطراتِ قشنگیه که تو برامون به یادگار گذاشتی