جامدادی

29 October 2006

مهمونداری


این چند روزه رو مهمون داشتم. داداشم و بابام اومدن پیشمون، که البته هیچ ربطی به این چهار روز تعطیلی عجیب و غریب نداشت و از قبل برنامه ریزی کرده بودیم.این تعطیلی اینقدر غیر منتظره بود که بیشتر لجمون رو درآ ورد تا اینکه خوشحالمون کنه. بابای فندق برای چهار شنبه یه کار واجب داشت و باید می رفت تهران. خدا خدا می کردیم سه شنبه عید بشه که چهارشنبه تعطیل نباشه و بتونه به کاراش برسه. وقتی اعلام کردن چهارشنبه هم تعطیله، بابای فندق بیشتر از اینکه عصبانی بشه، داشت گریه اش می گرفت!!! به هر حال رفت تهران و خدا رو شکر تونست به کارش برسه، اگرنه باید یه هفته ای غرغراش رو تحمل می کردیم!!! اما از فندق بگم که از خوشحالی اومدن بابا بزرگ و دایی اش توی آسمونا پرواز می کرد. تا می تونست، از این بنده های خدا دل برد و اونا هم البته براش کلاس گذاشتن و تحویلش گرفتن. داداشم دست پر اومده بود، با هفت تا فیلم توپ، که باید سر فرصت ببینم. درباره ی این داداشه بعدا یه پست می ذارم؛ یه جورایی بهش غبطه می خورم، از اون آدماس که می دونه چی از این زندگی و آینده اش می خواد. خلاصه که دایی رو جمعه راهی اش کردیم و رفت تهران و بابا هم امروز صبح رفت سر خونه و زندگی و کارش. این اولین باری بود که بابا بدون مامان می اومد خونه ی ما و روزی چند بار دلش برای مامان تنگ می شد و یادش میکرد. توی بازار هم می گفت اول برای مامان یه سوغاتی بخریم. از بس گفت جای مامانتون خالیه، پای تلفن به مامان گفتم دیگه حق نداری شوهرت رو بدون خودت بفرستی مسافرت، کچلمون کرد بس که گفت حیف که مامان نیست!!! اما بابای باحالی دارم ها، قدرت خدا به خودم رفته!!!! توی بازار دوستی؛ بهش می گم بابا می آی بریم کنار دریا قدم بزنیم، می گه نه پارسال رفتیم، بسه، چقدر برم آب تماشا کنم!!؟؟؟ می گم پس بیا بریم بازار برای بابابزرگ سوغاتی بخریم. می گه باشه آماده شو بریم!!! این شد که من و بابام و فندقی دست هم رو گرفتیم و رفتیم بازار گردی. داداشه می گه به دوستام نمی گم رفتم یه شهر بندری؛ دریا ندیدم که، می گم رفتم یزد
این از این، اما حکایت نامه ی بابای فندق رو براتون بگم. بابای فندق یکماهی می شد که انتظار یه نامه ی مهم رو می کشید که قرار بود از کانادا براش بیاد. خبر داشت که نامه بیست و پنج سپتامبر از تورنتو پست شده اما تا همین دیروز ا زش خبری نبود که نبود. بابای فندق کم کم داشت اون روش بالا می اومد و دستش هم به جایی بند نبود. به هرکسی هم که می تونست ربطی به پست و نامه و تمبر داشته باشه، سپرده بود که محض رضای خدا، حواستون باشه که من همچین نامه ای دارم و اگه دیدین خبرم کنین. تا دیروز که پستچی بهش زنگ زد و گفت نامه رسیده. بابایی هم دوید و رفت نامه رو تحویل گرفت و بعد هم یه نفس راحت کشید. اما جالبی قضیه اینجا بود که این نامه ی بی زبون، پنج روز بعد از پستش رسیده به تهران، اما دقیقا هجده روز طول کشیده تا از تهران رسیده شهر ما و دوازده روز دیگه هم طول کشیده تا از اداره پست اومده محل کار بابای فندق. یعنی این نامه یکماهه که داره ایرانگردی می کنه. طفلک بابای فندق نمی دونست عصبانی باشه یا خوشحال از اینکه به هر حال نامه اش رسیده و کارش راه افتاده. قیافه اش دیدنی شده بود!!؟
عکسی که گذاشتم، عکس فندقه وقتی بیست روزش بود . فندق با نوازش دست باباش خوابش برده

24 October 2006

پیری

شبدر یه پست گذاشته در مورد پیری و از ترسش گفته از پیر شدن. منم خیلی وقتها به پیری فکر می کنم. چیزی که هر روز به اش نزدیکتر می شم و هیچ راه فراری هم وجود نداره مگه زبونم لال!!!!! جوونمرگ بشم. اما به اینم فکر می کنم که چه کارایی می تونم بکنم که اگر خدا خواست و به پیری رسیدم، زیاد خودم و احتمالا دور و بری هام، زیاد اذیت نشیم. به یه چیزی هم اصلا معتقد نیستم، اونم اینکه، بچه ی آدم، عصای دست پیریه؛ نمونه اش خیلی ها از جمله مادر بزرگم، که از چهار تا بچه اش تنها مامان من تونست کنارش باشه و بقیه نتونستن کاری براش بکنن. خودم هم همینطور که از پدر و مادرم دورم و معلوم نیست بتونم زیاد به دردشون بخورم. پس هیچ تضمینی نیست که من با یه دونه یا پنج تا بچه، بتونم پیری راحتی داشته باشم. از طرفی به اینم اعتقاد ندارم که بچه ها باید برای جبران کارایی که پدر و مادر انجام دادن، از زندگی خودشون کم بذارن. من که برای دل خودم و برای اینکه مادر شدن و لذت بزرگ کردن و تربیت کردن یه بچه رو تجربه کنم، بچه دار شدم و همین یه دونه هم اون نیاز مادر شدن من رو برآورده کرده. به هر جهت الان تونستم با خودم کنار بیام که در آینده از فندق توقعات زیادی نداشته باشم و خدا می دونه راضی نیستم به خاطر من موقعیت یا فرصتی رو از دست بده. پس با این فرض که وقتی پیر می شم، ممکنه فندق ازم دور باشه و قوم و خویش دلسوزی هم نباشه که به فریادم برسه، تنها راه اینه که پول جمع کنم و پول جمع کنم، تا بتونم باهاش پرستار خصوصی استخدام کنم. یه عالمه کتاب و فیلم و موسیقی جمع کنم برای سالهای پیری. اینترنت هم که تا اون موقع پیشرفت کرده و کلی کارای دیگه می شه باهاش کرد تا حوصله ام سر نره. به نظر می رسه داشتن یه آپارتمان دو خوابه و پس انداز کافی بتونه یه آدم پیر و شاید علیل رو راه بیاندازه. با پول کافی یه کار دیگه هم می شه کرد و اون رفتن به یه خانه ی سالمندان شیک و تر و تمیزه. یه جای مطمئن که پول بگیرن و در عوض خدمات بدن. باید از حالا بگردم و همچین جایی رو پیدا کنم. با این فکرای عجیبم، یاد فیلم چند می گیری گریه کنی؟ افتادم که آقاهه می گرده یه نفر رو پیدا کنه که پول بگیره و در عوض توی مجلس ختم، براش گریه کنه. حالا شده حکایت من، که دارم سور و سات پیری ام رو آماده می کنم. وقتی ترس از پیری سراغم می آد، با این فکرا و برنامه ها به خودم روحیه و امیدواری می دم و واقعا دلم نمی خواد هیچ کس رو و از همه مهمتر پسرم رو به خاطر پیری ام به زحمت بیاندازم
من و بابای فندق این تصمیم رو با هم گرفتیم و اینایی که نوشتم فقط برای خودم نبود و از خدا می خوام هردومون با هم جوونی رو بگذرونیم و به میانسالی و بعد پیری برسیم. اگه با هم باشیم شاید پیری کمتر بهمون زور بگه
.......... حالا تا اون روز


اینهمه از پیری گفتم، یه عکس از فندق، روزی که به دنیا اومد ببینین تا حال و هوای پستم عوض بشه. این عکسای پاییزی رو هم ببینین و کیف کنین. چه شکوهی داره این پاییز و برگ ریزونش

22 October 2006

بد شانسی

یادش بخیر، روزای خوب و پر از خاطره ی دانشگاه و خوابگاه. الان، اگرچه دیگه حوصله ی درس و امتحان رو ندارم، اما یه جور غریبی، دلم برای زندگی خوابگاهی توی دانشگاه تنگ شده. از شبای خوابگاه و با هم بودنها یه خاطره یادم اومده که دلم می خواد به یاد اون روزا اینجا بنویسمش

تابستون سال دوم رو برای انجام یه پروژه ی دانشجویی، مونده بودم اصفهان. شبی که اون اتفاق بامزه افتاد، داشتم با مریم توی راهرو قدم می زدم و ساعت هم از دوازده گذشته بود. دم پله ها واستاده بودیم، که احساس کردیم یه نفر داره توی پله ها می دوه و می آد بالا. نگاه کردیم و در کمال تعجب دیدیم آقای نگهبانه. چشممامون شد چهارتا؛ چون داخل خوابگاه اومدن آقای نگهبان، اونم نصف شب و بدون یا الله گفتن، خیلی عجیب بود. اینم بگم که شبای ترم تابستون، خانم نگهبانا خوابگاه نمی موندن و کارا رو می سپردن به آقایون نگهبان. من و مریم که روسری سرمون نبود و آستینامون هم کوتاه بود، از ترس به گناه نیفتادن خودمون و اون آقای نگهبان عصبانی!!!!، پریدیم توی راهروی دستشویی و سرک کشیدیم ببینیم اون آقای عصبانی کجا می خواد بره؟ البته ایشون اونقدر عصبانی بود، که من بعید می دونم اصلا چیزی یا کسی رو میدید!!. خلاصه که رفت و در اولین اتاق راهرو سمت چپ رو زد و بعد هم من و مریم فقط صدای داد و بیداد می شندیم و از بس سر و صدا شد، نفهیدیم ماجرا چیه وآخرش هم فقط صدای نگهبان رو می شنیدیم که می گفت من فردا صبح که مسئول خوابگاه می آد تکلیفم رو با شما دخترای بی ادب معلوم می کنم. وقتی که آقای نگهبان رفت و آبها از آسیاب افتاد و ما تونستیم از دستشویی بیاییم بیرون، دم اون اتاق هنوز شلوغ بود. رفتیم قاطی بقیه و فهمیدیم که این دخترای بی ادب!! تازه اون موقع شب می خواستن شام بخورن. سفره رو که می اندازن، می بینن آب خوردن ندارن. یکی شون بلند می شه بره آب بیاره، اما بجای اینکه پارچ آب رو که آب چند ساعت قبل توش بوده رو توی ظرفشویی خالی کنه، از همو ن وسط اتاق و از طبقه دوم و درحالیکه پنجره ی اتاق کاملا باز بوده، می ریزه بیرون. آب پارچ هم یه راست می ریزه توی یقه ی آقای نگهبان که پایین پنجره داشته راه می رفته تا خوابش نبره. بقیه اش رو می تونین حدس بزنین دیگه. اون بنده ی خدا فکر می کنه اینا عمدی آب رو ریختن روی سر و لباسش و در نتیجه با اون حال و روز و بدون یا الله اومده بود بالا برای دعوا. اما این دخترای بیچاره، باز بدشانسی می آرن و وقتی حال و روز اونو می بینن و یکی شون از در معذرت خواهی در می آد، هول می شه و به نگهبان، بجای اینکه بگه ببخشید آقای نگهبان، می گه ببخشید استاد!! نگهبانه هم فکر می کنه اینا دستش انداختن و سر و صدا بالا می گیره و این می شه که آقای نگهبان تهدید می کنه به مسئول خوابگاه گزارش می ده که این دخترای بی ادب می خواستن اذیتش کنن
ما دیگه پی گیر نشدیم ببینیم شکایت آقای نگهبان به کجا رسید، اما اون شب و خنده هامون شد یه خاطره ی موندنی
در ضمن این مریم خانومی که با هم پریدیم توی دستشویی که نامحرم ما رو نبینه، یه قصه ی باحال عشقی داره که سر فرصت اینجا می نویسم
اینم دو تا عکس کوچولو از دانشگاه من، دانشگاه صنعتی اصفهان. خودم عکس به درد بخور نداشتم که بذارم، این رو هم از گوگل پیدا کردم. اولی عکس
یه روز بارونیه، خیابون مجتمع کلاسها و دانشکده ی عمران، اگه اشتباه نکنم و دومی خیابون جلوی تالارها

18 October 2006

بازم فندق


بابای فندق وقت خواب کتاب می خونه، در واقع درس می خونه. وقتی هم خوابش می گیره، معمولا کتابشو هل میده طرف من و می گه اینو بذار پایین تخت. منم تاحالاش هیچی نگفتم تا دو شب پیش که بابا خواب بود و منم خودم رو زده بودم به خواب و فندق خان هم در حال مطالعه. مطالعه اش که تموم شد، کتاب رو گذاشت روی شکم من و گفت مامان اینو بذار پایین!!! حیف که مثلا خواب بودم و گرنه .... هیچی نگفتم. کتابه خودش سر خورد و افتاد پایین، اما فندق دولا شد و برداشتش دوباره گذاشت روی شکم من و گفت مامان اینو بذار پایین. خیلی طاقت آوردم هیچی نگفتم تا کتاب دوباره سر خورد و افتاد. فندق هم کوتاه اومد. اما من روز بعد یه سخنرانی داشتم برای بابای فندق که خدا خیرت بده، حداقل وقتی دستور میدی یه لطفا یا یه خواهش می کنم بذار پشتش بلکه این بچه یاد بگیره و بدتر از خودت احساس ریاست نکنه. یه وقتایی بدم نمی آد از دست این پدر و پسر سرم رو بزنم به دیوار

سفارش غذا رو هم انگار داره به یه خدمتکار خانه زاد میده. می آد توی آشپزخونه می گه مثلا شیر کاکائو. بعد هم سرش رو می اندازه پایین و می ره می شینه روی مبل و تکیه می ده و منتظر، تا شیر کاکائو توسط بنده سرو بشه. اگرم بگم آماده اس بیا خودت ببر، می گه نه، خودت بیار و از جاش جم نمی خوره. دارم با این عادت ارباب رعیتی اش مبارزه می کنم، ولی دروغ چرا گاهی این دستورات رو اینقدر بامزه می ده که دلم می خواد اجراکنم. ولی خیالتون راحت نمی ذارم با این اداها، حالا من رو و بعدها یه دختر بی گناه رو استثمار کنه

ولی خودمونیم قدرت تقلید بچه ها، آدم رو انگشت به دهن می کنه. این فسقلی تازگی ها که زبونش بیشتر باز شده، سر بزنگاه آنچنان حرفهای خودمون رو به خودمون تحویل می ده که چشمامون می ره کله ی سرمون. تصمیم گرفتیم خیلی مواظب حرف زدنها مون باشیم تا این وروجک، یه روزی و یه جایی، خیطمون نکنه

..............................

این بچه با این بازار بازار کردنش روی من رو هم سفید کرده. راه به راه می گه مامان بریم بازار. هیچ سرگرمی هم جای بازار رو براش نمی گیره. سرش رو خم می کنه می گه: مامان بهار یه سوال بکنم؟ می گم بله، گلم. می گه آماده بشم بریم بازار؟
از خواب بیدار می شه، هنوز دست و صورت نشسته، می گه آماده بشیم بریم بازار؟
سوپر رفتن و یه دور توی خیابونا زدن رو هم بازار حساب نمی کنه ها!! باید بریم بازار راستکی، که البته پاساژها و مرکز خرید هم جزوشه. خیلی وقتا باباش این سر بازار قدیم پیاده مون می کنه و اون سرش سوارمون می کنه. گاهی وقتا از بازار تره بار دیدن می کنیم، گاهی هم بازار پارچه و یا حتی بازار ماهی فروشا. زیاد هم اهل ایراد گرفتن نیست که چیزی براش بخرم. البته دست خالی هم برنمی گردونمش، معمولا
باباش می گه یکی کم بود، حالا شدن دوتا که مدام دست هم رو بگیرن و برن بازار
من و فندق که به دل نمی گیریم، می ذاریم پای حسادتش که خودش هیچ درکی از بازار نداره
اینم یه عکس از فندق خان توی سفر دهلی

15 October 2006

برای زینت دریایی که روحی به بزرگی آسمان دارد


این پست طولانی است. قبلا از شما دوست عزیزی که وقت میذارید و نوشته هام رو می خونید، سپاسگزارم

این چند روزه همه ی فکر و همه ی ذهنم شده زینت دریایی. کتاب در گرگ و میش راه رو می خوندم و اشک می ریختم. یه دفعه اش کتاب رو بستم و بلند بلند زار زدم. دست خودم نبود، باورم نمی شد اینایی که می خونم واقعیت داشته باشه
در گرگ و میش راه، قصه ی زنی است بنام زینت که در جامعه ای بسته و مرد سالار، با اعتقاداتی تغییر ناپذیر، حجاب از چهره ی خود برداشته و برقع رو به کناری گذاشته. زینت، بهورز خانه ی بهداشتِ روستایی در جزیره ی قشمه. او با زحمت زیاد درس می خونه، دوره می بینه و به مردم روستاش خدمات بهداشتی میده. زینت برای کار در خانه ی بهداشت، می بایست لباس سنتی خودش رو کنار می ذاشته و لباس فرم می پوشیده و این سنت شکنی و برهنه شدن از دید مرد و زن روستا گناهی نابخشودنی بوده. کتاب شرح مبارزه ی زینته برای دفاع از انتخابش. کتاب از زبان خود زینت ملامتها و آزارها و طرد شدن از جامعه رو بیان میکنه و صبر زینت که تمام شدنی نیست. صبر و استقامتی که هر انسانی رو به تعظیم و ادای احترام وا میداره. این زن دهسال، به جرم برداشتن برقع، از جامعه و خانواده ی خودش طرد می شه اما مقاومت می کنه و به همون مردم خدمت می کنه. از اون مردم در عجبم که در عین احتیاج به خدمات بهداشتی و درمانی زینت، توی کوچه و محله، جواب سلامش رو نمی دادن. اینهمه صبر و فداکاری، برای مردمی که بدترین تهمتها رو بهش زدن، باور کردنی نیست. زینت، درد پیر و جوان روستا رو تا جایی که تونسته تسکین داده، به زایمان زنهای زائو کمک کرده و نوزادشون رو گرفته، در شرایط سخت روستا و در نبود امکانات، بیماری یه بیمار رو کنترل کرده، سرش رو به زانو گرفته و اونو به بیمارستان قشم رسونده و بالای سرش مونده تا بیمار احساس تنهایی نکنه و خیلی از خود گذشتگی های دیگه، اما اون مردم طلسم شده، جواب سلامی رو ازش دریغ کردن. البته الان بعد از پانزده سال، رفتارشون نسبت به زینت بهتر شده اما بعیده که اونو برای برداشتن برقع بخشیده باشن. زینت بابت این سنت شکنی، از برادرش و از شوهرش کتک خورده، اما مقاومت کرده. موندم که اینهمه اعتقاد، ایمان، خودباوری و توانایی چطور همه با هم در وجود زینت جمع شدن!! البته بخش بزرگی از این خودباوری رو، زینت از پدرش داره. پدری که تنها و تنها و تنها مونس و راهنمای زینت بوده، حتی بعد از مرگش. پدر در مقابل طوفان جامعه ی سنتی و ایزوله ی روستا از زینت دفاع می کنه و تا جایی که می تونه شرایط رو برای درس خوندن و یاد گرفتن خدمات بهداشتی برای دخترش مهیا می کنه. زینت بعد از مرگ پدر برای خوشنودی و به دلگرمی اونه که ادامه میده. شوهر زینت هم اگرچه خیلی جاها کم آورده و زینت رو آزار داده و هیچوقت نتونسته یه همدل و همدم برای اون باشه، اما باز خیر ببینه که به سر زینت بلایی رو نیاورده که هر شوهر دیگه ای از اون روستا بود، دریغ نداشت. جای شکرش باقیه که با همه ی تهمتها و نارواها، زینت رو توی خونه اش نگه داشته
تلاش زینت برای مبارزه با خرافاتی که در تار و پود ذهن و زندگی مردم روستا رخنه کرده، مثال زدنیه. اگرچه هنوز نتونسته از پس رسم شرم آور ختنه کردن دختران بربیاد. احساس خفگی میکردم وقتی می خوندم که مردم، برای یه تزریق نه چندان ضروری، به خودشون اجازه می دادن شب و نیمه شب، خواب رو از چشم زینت و خانواده اش بگیرن، اما در کمال بی شرمی، تهمت فا حشگی به زینت می زدن؛ تهمت به زینتی که از خانواده و بچه ی شیر خوارش کم گذاشته و به مردم خدمت کرده
کتاب رو که خوندم، فکر کردم زینت برام شده یه اسطوره، اما دیدم نه، اون یه اسطوره نیست، یه واقعیته. فکر کردم الگوی کاملیه برای زندگیم؛ یه الگو از روزگار خودم از جامعه و مردم خودم، زنده و دست یافتنی. اما بازم نمی شه. دروغ چرا؟ در خودم، اون قدرت و توانایی زینت شدن رو نمی بینم. به خودم می گم چقدر حاضری از زندگی خانوادگیت برای رسیدن به هدفت، کم بذاری؟ چقدر حاضری برای بدست آوردن حقت، با سنتهای جامعه، عرف اجتماع و باورهای رسوب کرده ی مردمت در بیفتی؟ سلاحت برای جنگیدن چیه؟ از اون همه عشق و اعتقادی که زینت رو زینت کرده، چقدر در توهست؟ حاضری سنت شکنی کنی و اون چیزی رو طلب کنی که که خانواده ات، خویشانت و مردم شهرت زشت می دونن و نشونه ی اهل زندگی نبودن و زیاده خواهی ات؟ حاضری حق طلاقی رو بخوای که ازت دریغ شده و بی چون و چرا به شوهرت داده شده؟ حاضری مهریه ای رو طلب کنی که کی داده و کی گرفته و در مقابل طعنه ها و کنایه ها و توهینهای اطرافیانت دوام بیاری؟ حاضری اون حجابی رو انتخاب کنی که مورد پسند اطرافیانت نیست، اما خودت قبولش داری ؟ حجاب حداقلی که اسلام قبول داره اما جامعه ی سنتی که مثال کاسه ی از آتش داغترن، قبول ندارن؟ که اگر همه ی این کارها رو هم بکنم هنوز یکهزارم انقلابی نیست که زینت کرده. زینت باهوش بود، فهمید که درد جامعه اش و حداقل زنهای قومش چیه. راه رو انتخاب کرد و ایستاد تا آخر. خود زینت یه جایی از گفتگوش با ابراهیم مختاری، اشاره می کنه به زنهایی از روستا که نتونستن با شرایط بسته و محدود جامعه کنار بیان و خودکشی کردن یا کارشون به جنون کشیده. اما زینت نه خودکشی می کنه و نه دیوانه می شه. کلاهم رو که قاضی می کنم می بینم من اگر از اون جامعه بودم و به فرض هم که با شرایط کنار نمی اومدم، می دونم که زینت هم نمی شدم. قصه ی زینت باعث شد با خودم خلوت کنم. اما چیزی که مسلمه بزرگی کاریست که زینت کرده و اینه که سبب شده حس احترامی براش قائل باشم که برای خیلی از الگوهایی که جامعه برام تعیین کرده، قائل نیستم
یه چیز دیگه، کسی فیلم سینمایی زینت رو یادش هست؟ سال 73 توی سینماها نمایش داده شده. فیلمنامه ی این فیلم رو، ابراهیم مختاری بر اساس بخشی از زندگی زینت نوشته
من رو ببخشید. خسته تون کردم ولی اگر نمی نوشتم، دلم می ترکید. اینجا غیر از شوهرم کسی رو ندارم که بتونم اینجوری باهاش حرف بزنم و درد دل کنم
پی نوشت : گریه کردن خودم وقتی کتاب رو می خوندم، تعجبی نداشت، اما دیدن چشمای پر از اشک بابای فندق، وقتی قصه ی زندگی و مبارزه ی زینت رو می خوند، برام خیلی عجیب بود

12 October 2006

زنی از جنس کوه


دیروز بابای فندق یه تک پا رفت تهران و برگشت اما با دست پر. برای فندق از این ماشین شارژی ها آورده که از دیشب تا حالا فندق سوارشه و توی همین یه ذره جا ویراژ میده. سوغاتی من از مال فندق بهتره. شش تا کتاب توپ که خودم لیستش رو داده بودم. حالا منم که سرمست خوندنشونم. خوش بحالمه فعلا. عنوان کتابا رو می نویسم شاید به درد شما هم بخوره

در گرگ و میش راه ( خاطرات زینت دریایی)، اثر ابراهیم مختاری، روایت تلاش مداوم زنی در جامعه ای بسته و مردسالار، نشر چشمه
قدرت اسطوره، اثر جوزف کمبل، ترجمه ی عباس مخبر، نشر مرکز
انجیلهای من، اثر امانوئل اشمیت، ترجمه ی قاسم صنعوی، نشر ثالث
خوبی خدا، نُه داستان از نویسندگان امروز آمریکایی، ترجمه ی امیر مهدی حقیقت، نشر ماهی
صید قزل آلا در آمریکا، اثر ریچارد براتیگن، ترجمه ی هوشیار انصاری فر، نشرنی
خاطرات و زندگی دکتر ایراندخت میر هادی، به کوشش آذر میر هادی، نشر قطره

هر کدومشون حرفها دارن برای گفتن و یه دنیا تجربه برای خواننده. از دیشب در گرگ و میش راه رو شروع کردم. فوق العاده اس و تکان دهنده. از خودم و زندگی ام خجالت می کشم. باید تکونی به خودم بدم. من پشت جلد کتاب رو براتون می نویسم تا خودتون اصل اون رو بخونید

زنها و بچه ها با دیدن من پوزخند می زدند، یعنی که عقلش سر جا نیست. جوری رفتار می کردند انگار من دیوانه شده ام. زنان به من می خندیدند و زخم زبان می زدند. می گفتند از تو دیگر هیچ چیز بعید نیست، ممکن است هرکاری بکنی. اگر زنی می خواست با من دوست باشد از ترس مردم خودش را کنار می کشید. من هم سعی می کردم چشمم به چشم کسی نیفتد. یا نشنوم از من چه می گویند. دیگر خودم هم رویم نمی شد با کسی رفت و آمد کنم چون طوری رفتار می کردند انگار که من هیچم..... چند سال طول کشید تا مردم کمتر سر به سرم بگذارند. البته زنان هنوز هم به من نگاه می کنند ولی دیگر چیزی نمی گویند. طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. اما برای من اتفاقی بزرگتر از این نمی توانست بیفتد

خیلی وقت بود دنبال این کتاب بودم، اما پیداش نمی کردم و حالا فرصتی دست داده تا لذت ببرم از خواندنش و از تلاش زنی در جامعه ای بسته و مردسالار

10 October 2006

دغدغه های یه زن خونه دار

یه چیزی می نویسم، بهم نخندید و بذارید به حساب دغدغه های یه زن خونه دار، لطفاً
اون آقای قصابی که دوستش داشتم و خوش اخلاق بود و ازش خرید می کردم، چند وقتیه از این شهر رفته.من هم عزا گرفتم با این قصاب بداخلاقه که به جاش اومده. در واقع از اولش هم همین قصاب بداخلاقه بود و فکرکنم مغازه در اصل مال خودش باشه. حالا دلیل عزا گرفتن من چیه

من الان چهار ساله که از این قصابی خرید می کنم.از ریخت بقیه ی قصابی های شهر خوشم نمی آد. خداییش تا حالا هم گوشت خوب بهم داده. اولها یه آقای لاغر و کچلی توی قصابی بود که خوش انصاف و کار درست بود اما خدا رحمتش کنه، دو سالی می شه عمرش رو داده به شما. بعد یه آقای تپل و کچلی اومد با شاگردش. شاگرده خوبه اما من از خودش می ترسم. مشکل من اینه که گوشت گوسفندی که می خرم چه از سردست باشه یا از ران، یه تکه ی بزرگ از دنده های گوسفنده هم باهاشه. این آقایون قصاب هم آنچنان این دنده ها رو ساطوری می کنن که استخونها خرد و خاکشیر می شن. بعد توی قابلمه که می رن، خورش می شه پر از استخون ریزه و باید بشینم جداشون کنم. هیچوقت اعتراضی نکردم تا یه بار که دل رو زدم به دریا و به شاگرده گفتم اگه می شه برای من دنده نذار. شاگرده زیر چشمی نگام کرد و آقا تپله کچله بهم گفت برای چی آبجی؟ وقتی بهش گفتم مشکلم چیه، با یه پوزخند گفت آشپزی بلد نیستی آبجی، چرا ایراد می گیری؟ معلومه که دیگه هیچی نگفتم. فکر کردم اگه ادامه بدم سر و کارم بیفته با ساطوری چیزی. گوشت رو خریدم و اومدم بیرون. یه چند وقتی هم سعی کردم وقتایی برم که آقا تپله کچله نباشه. تا اینکه فروشنده ها عوض شدن. دو تا برادر بودن. هیکلاشون قصاب، حرف زدنشون جاهلی، از اونا که یه رد قدیمی از چاقو کاری رو صورتشونه. حساب که دستم اومد خوش اخلاقن، دل رو زدم به دریا و یه بار به برادر بزرگه گفتم اگه می شه به من دنده نده، من با این دنده ها مشکل دارم. گفت ببین آبجی، اینجا مثل تهران و شیراز نیست که ران و دست و دنده و گردن و غیره از هم جدا باشن، یه جورایی درهمه. حالا اشکالش چیه؟ وقتی قضیه رو گفتم، گفت من برات یه جوری تکه می کنم و ساطور می زنم که استخونا خاکشیر نشن. هر کی قبلا برات تکه می کرده کارش رو بلد نبوده. خلاصه که واستاد و با حوصله استخونها رو برام تکه کرد و از گوشت جدا کرد. منم خوشحال اومدم خونه و به جون اون و برادر کوچیکه و هر چی قصاب و غیر قصاب خوش اخلاقه دعا کردم. غذایی که با دنده های اون گوسفنده پختم، خیلی بهتر از دفعات قبل شد ولی بازم استخون ریزه داشت، منتها خوش اخلاقی آقای قصاب نذاشت عصبانی بشم. اوضاع خوب بود تا حالا که دوباره اون برادرا رفتن و آقا تپله کچله با شاگردش برگشتن. ولی من یکی حوصله ی دعوا و در افتادن با یه قصاب تپل و کچل و بداخلاق رو ندارم
غرض از اینهمه پرچونگی، این که اخلاق خوب برای کاسب جماعت، یه مزیته. یه فاکتوره برای جلب مشتری. استخون ریزه بالاخره توی گوشت هست و من باید مواظب باشم و از غذا جداشون کنم، حالا چه آقا تپله کچله باشه، چه اون دو تا برادرای خوش اخلاق، اما من مشتری راضی بیام بیرون، دعا به جون خوش اخلاقه می کنم نه بداخلاقه. نظر شما غیر اینه، آبجی؟

06 October 2006

لُپ لُپ


نبودید ببینید بچه ام با چه ذوقی لپ لپی رو که خریده بود، باز کرد. شانسش تا حالا بد نبوده اما اینبار یه روسری سیلک دخترونه از توی لپ لپ در اومد و حال من یکی رو گرفت اما فکر نکنید بچه از رو رفت یا ناراحت شدها، نه؛ کلی هم ذوق کرد. تا دو سه روز گرفت دستش و هی گفت وای چه خوشگله!!! روحیه رو داشته باشید، لطفا. خوب هم میدونست که این روسری برای چیه. با چه تلاشی سعی می کرد سرش کنه و گره بزنه که نتونست و اومد پیش من و گفت مامان اینو ببند. بد هم نشد بهش می اومد. عکسش رو ملاحظه می کنید که؟ خلاصه که برای فندق این روسری زیاد فرقی با بقیه ی خرت و پرتهایی که از توی لپ لپ در می آد نداره. تازه دیدمش که چه با حوصله ای می شینه با اتویی که کادو گرفته، روسری رو اتو می کنه. بچه ها عجب دنیایی دارن برای خودشون. گفتم اتو، بد نیست از اسباب بازی های موردعلاقه فندق بنویسم؛ در واقع درد دل کنم. این بچه به هر وسیله ی خونه که فکر کنید علاقه ی عجیبی نشون میده. ما هم که دلمون نمی آد زیاد محدودش کنیم هرچی خواسته بهش دادیم و انصافا اونم اهل خراب کردن نیست. با وسایل همونطوری که ما کار می کنیم کار می کنه و بعد پس میده. ولی اشکال اینجاست که معمولا ما باید مثل قورباغه از روی وسایلی که فندق توی هال و اتاقها پخش می کنه، بجهیم. اجازه هم نداریم دست بزنیم چون ممکنه کارش مثلا با جارو برقی تموم نشده باشه!!! زیاد پیش می آد که جارو برقی، اتو، سشوار، ریش تراش و تلفن و موبایلو شارژر موبایل و.... رو وسط هال ببینیم تازه اینایی که گفتم وسایل واقعی خونه هستن اگرنه فندق دو تا جارو برقی اسباب بازی، اتو و دو سه مدل تلفن برای خودش داره، اما چه می شه کرد؟ اتوی اسباب بازی کی می تونه جای اتوی واقعی رو بگیره. از همه با مزه تر بازی کردنش با جارو برقیه. فندق از جار برقی روشن می ترسه. وقتی هم من روشن می کنم اون می شینه یه گوشه تا کار من تموم بشه و بعد از اتمام کار من می گه نه بذارش همین جا و بعد یه بار دیگه اما به شیوه ی خودش هال رو جارو می کنه. شیوه ی خودش اینه که سیم جارو برقی رو می ذاره زیر قالی یا بین دسته های مبل یعنی زدمش به برق و بعد دکمه جارو رو می زنه و شروع می کنه به در آوردن صدایی شبیه صدای جارو برقی از خودش؛ البته که این صدا با صدای سشوار یا ریش تراش فرق می کنه و البته که اتو هیچ صدایی نداره و بعد هم درست مثل مامانش شروع می کنه به جارو کردن و اگه یه وقت کسی وسط کار صداش کنه فندق فوری جواب نمی ده بلکه اول جارو برقی رو خاموش می کنه و بعد می گه بله، چی می گی؟ روزی که جارو برقی اسباب بازی رو دیدم و خریدم خیلی خوش خیال بودم که فکر می کردم با این دیگه دست از سر جاروی من بر می داره. البته چند روزی باهاش مشغول بود. مشغول یعنی اینکه می نشست روی مبل و برای یه مدت طولانی با صدایی شبیه جارو برقی همون اطراف خودش رو جارو می کرد؛ اما الان دیگه هر گل یه بویی داره و هر وسیله ای جای خودش و هرگز اسباب بازی جای وسیله ی واقعی رو نمی گیره. اما همونطوری که گفتم جای شکرش باقیه که فندق چیزی رو خراب نمی کنه و جدای از وسایل خونه، بیشتر اسباب بازی های خودش هم سالمن
ببخشید پستم طولانی شد و باعث سر درد. فعلا بای بای

03 October 2006

هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی


اول
مدت زیادی نیست که با خودش، تفکرش، فعالیتهاش و آثارش آشنا شدم و هر چه بیشتر می شناسمش، بیشتر مریدش می شم. اگرچه هنوز توانایی و علم اونرو برای شکستن سکوت ندارم، اما راه و رسمش رو برای شکستن سکوت ستایش می کنم. این لینک رو میذارم برای خودم و هرکسی که به داشتن معلمی مثل مهرانگیز کار افتخار می کنه

دوم
اگه سریال صاحبدلان رو هر شب از شبکه ی یک می بینید و اگه به قرآن و مضامین اون علاقه ای دارید، این مطلب رو هم بخونید. برای من خیلی جالب بود

سوم
این مطلب گیسو ، این پست وبلاگ چای داغ و این خبر رو که البته از وبلاگ گیسو تونستم ببینم، باعث شد از خودم و از رفتار هموطنام خجالت بکشم. نمی دونم چطور رومون می شه شب بیست و یک ماه رمضون برای مولایی عزاداری کنیم که می دونیم گفته اونچه رو که برای خودت دوست داری برای دیگران هم دوست داشته باش و اونچه رو که برای خودت نمی پسندی برای دیگران هم نپسند. اونوقت با کمال بیرحمی با پناهنده های افغانی اونکاری رو می کنیم که وقتی می شنویم مثلا توی کشورهای غربی با یه مهاجر یا پناهنده ی ایرانی شده صدامون در می آد و طرفداری از حقوق بشرمون گل می کنه. این بجز ظاهر سازی و ریا چیه که برای همون امام حسینی گریه می کنیم و دسته راه می اندازیم که گفته اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید
پدر من سالهاست که برای اداره ی کارهای باغش از افغانی ها کمک می گیره. از هیچکدوم هم ناراضی نبوده. در واقع اونقدری که اونا صادقانه براش کار کردن، کارگرهای ایرانی نکردن. این اولین بار نیست که بسیج شدن برای بیرون کردن افغانی ها و هر بار که این قصه شروع شده و کارگرهای افغانی پدر من مجبور شدن برگردن افغانستان، پدر رفته تو فکر که یه کارگر امین و دست و دل پاک از کجا پیدا کنم. این روزا که دوباره گیر دادن به افغانی ها مدام یاد اون سالی می افتم که یه کارگر افغانی که توی باغ یکی از دوستای پدرم کار می کرد برای اینکه گیر مأمورا نیفته توی هوای سرد زمستون چهل و هشت ساعت زیر یه درخت قایم شده بود. گرسنگی کشیده بود لرزیده بود و تحمل کرده بود. تصورش هم عرق شرم به پیشانی می آره. تو رو خدا نگید این افغانی ها مفت خوردن و حق ایرانیا و جوونای بیکار ایرانی رو خوردن و دزدن و بزهکارن و کثیفن و از این حرفا، که هر کی ندونه خودمون می دونیم که دزدا و خلافکارای ایرونی روی خلافکارای ملیتهای دیگه رو سفید کردن. خدا کنه قضیه ختم به خیر بشه. خدا کنه دولتمون یه راه آبرومند و انسانی پیدا کنه برای اینکه این بنده های خدا بعد این همه سال کاری که توی این مملکت کردن، بی سر پناه و آزرده نشن. یادمون باشه که همین افغانستان یه روزی تکه ای از خاک ایران بوده و اصلا اینا به کنار همه مون بنده های یه خداییم، از یه جنسیم. آخرش هم هممون در مقابل یه خدای واحد باید بایستیم و جواب پس بدیم

01 October 2006

والک پلو در رستوران دایی

آخرین باری که تهران بودم، گذارم افتادم به رستوران دایی توی خیابون باغ سپهسالار. یه گزارش ازش خونده بودم توی اینترنت از سازمان ایرانگردی جهانگردی، با این عنوان که تنها رستورانی که میشه توی اون والک پلو خورد. یه رستوران کاملا سنتی با یه پیرمرد خیلی باصفا به اسم آقا دایی که صاحب اونجاست. توی رستوران دایی فقط غذاهای سنتی سرو میشه که یادآور مهربونی و صفا و صمیمیت گذشته ها و سفره ی رنگین مادر بزرگهاست. رستوران با ظاهری بسیار ساده اولش ما رو به شک انداخت که درست اومدیم یا نه، ولی وقتی توی فهرست غذاها اسم والک پلو رو دیدم، مطمئن شدم راه رو درست اومدیم. آقا دایی والک پلو رو فقط جمعه ها می پزه. چرا؟ برای اینکه والک، این سبزی کوهی خوشبو و خوش طعم، فقط در فصل بهار و توی کوهپایه های اطراف تهران رشد می کنه، البته من از نواحی دیگه ای که والک رشد می کنه خبر ندارم. این آقا دایی خوش سلیقه هم بهار که می شه کارگرهاش رو که خوب هم آموزش دیدن، می فرسته توی کوههای اطراف برای جمع آوری سبزی های کوهی از جمله والک و از اونجا که دیگه به والک دسترسی ندارن تا بهار سال بعد، اونا رو آماده و فریز می کنن و برای اینکه تا آخر سال داشته باشن، فقط جمعه ها والک پلو می پزن و باماهیچه سرو می کنن. ما هم که با طرح قبلی سعی کردیم جمعه اونجا باشیم، والک پلو رو سفارش دادیم با دو تا غذای سنتی دیگه؛ ته چین بادمجون و آلبالو پلو. قبل از سفارش غذا از یه خانومی که داشت غذاهاش رو تحویل می گرفت برای لوس بازی پرسیدم غذاهاشون چطوره؟ خانومه گفت عالی، ما سالهاست مشتری آقا دایی هستیم. گفتم من اولین باره می آم اینجا. توی اینترنت ازش یه گزارش خوندم و وسوسه شدم. گفت چه جالب و رو کرد به آقا دایی و گفت می شنوی حاج آقا؟ رفتی توی اینترنت و معروف شدی. بعدهم من برای حاج آقا گفتم که چی از خودش و رستورانش خوندم. اینم بهش گفتم که اسم اصلی اش رو می دونم که اقای رضوان قمی است و اینجا کمتر کسی اونو به اسم اصلی می شناسه. این خود شیرینی های من باعث شد آقا دایی ازمون خوشش بیاد و خودش بیاد سر میزمون و تحویلمون بگیره. وقتی بجای سالاد معمول رستورانهای دیگه به قول خودش سالاد ماست برامون آورد، دیگه مطمئن شدیم که باید از این فرصت پیش اومده خوب استفاده کنیم.سالاد ماست از یه ماست خامه ای فوق العاده و یه عالمه سبزی های خوشبو و گردو و کشمش و اینا درست شده بود. از اینا گذشته خود آقا دایی دو تا اشانتیون گذاشت رو میزمون، یکی شربت نعنا با لیمو توی این لیوانایی که اندازه ی پارچه و یه بشقاب مویز پلو که الحق خوشمزه بودن. خلاصه که ما اونروز هم خوردیم و هم بردیم و برای اونهمه غذا و مخلفات فقط چهارده هزار تومن پرداختیم که در واقع مفت بود در مقابل رستورانهای دیگه. این روزا رستورانهای سنتی زیاد شدن اما رستوران دایی با قدمتش و کیفیتی که غذاهاش داره یه چیز دیگه اس. اگه تا حالا گذارتون به این رستوران باحال نیفتاده در اولین فرصت سر بزنید، خاطره ی خوبی می شه برای خودتون و شکمتون. آی خانمایی که میرید باغ سپهسالار کیف و کفش بخرید، ناهارتون رو توی رستوران دایی بخوردید و جای من هم خالی کنید، بی زحمت

بعد نوشت: یه چیز بی ربط به موضوع پُستم بگم. من بی زبون دیشب تحت تأثیر سریال زیر زمین و قصه ی آقا فرج، تا صبح کابوس دیدم. اونم چی؟ خواب می دیدم پلیس به ماشینم ایست داد و توی صندوق عقب یه عالمه کارتن مشروبات الکلی پیدا کرد. منم گریه و عجز و لابه که باور کنید نمی دونم اینا از کجا رفتن توی ماشین من!!!! خدا بگم چی کارت کنه فرج